تک پارتی یونگی 🦾✨🍾
روی صندلی نشسته بود و ماهرانه انگشتاش رو روی تارهای گیتار تکون میداد و اهنگ جدیدی که روش کار کرده بود رو مینواخت.
چشمهاشو بسته بود سعی میکرد تمرکز کنه تا بدون خطا اهنگی که برای تولد همسرش اماده کرده بود رو بزنه.
با صدای افتادن کسی، سرش رو به سمت صدا برگردوند و با دستپاچگی از روی صندلی پاشد و گیتار رو گوشه ای انداخت.
+ دختر قشنگم، چیزیت نشد؟ خوبی بابایی؟!
دست های کوچیک دخترش رو توی دستاش گرفته بود و سعی میکرد بلندش کنه.
دخترک درحالی که با دست کوچیکش چشمش رو میمالید و اشکش رو پاک میکرد با لحن کودکانه ای لب زد:
_ اره بابایی...من خوبم، چرا همیشه این اتاقت شلوغه، خب منم پام گیر میکنه به وسایلا میوفتم دیگه.
از شدت کیوتی دخترش لبخند لثه ای رو لباش نشست و بوسه ای روی دست کوچیک دخترش نشوند.
+ بابایی رو ببخش، بابایی یادش میره اینجا رو مرتب کنه. تو کی از خواب بیدار شدی ها؟ منو صدا میکردی فرشته کوچولو!
دخترک سرش رو به سمت گیتار چرخوند و با دست کوچیکش بهش اشاره کرد:
_ صدای اون منو بیدار کرد.
با دو دستش دختر ۴ ساله اش رو بغلش گرفت و به سمت صندلی حرکت کرد.
دخترش رو روی پاهاش نشوند و با دست دیگه اش به گیتار اشاره کرد.
+ عزیزدلم این گیتار خب؟! میدونی میخوام مامانی رو روز تولدش با اهنگ جدیدم سورپرایز کنم.
دخترک با چشم های مشکی و درشتش که به نظر میرسید و به خاطر تعجب گرد شده بود به چشمای باباش نگاه کرد و لب زد:
_ بابا سوپایز یعنی چی؟؟ فک نکنم مامان دوست داشته باشه!!
با شنیدم این جمله از تنها دخترش، قند توی دلش اب شد و خنده ی بلندی سر داد.
+ نه بابایی اول اینکه سورپرایز درستشه دوما من مطمئنم مامانی خوشحال میشه، زبونتو بخورم من!
دخترک دستاشو رو به کمرش زد و با اخم به باباش خیره شد.
_ اگه زبونمو بخورید اون وقت من چطوری حرف بزنم هوم؟!
برای بار دوم خنده ی بلندی سر داد و بوسه ای به لپ دخترک نشوند.
با شنیدن صدای خنده های یونگی و دخترت ناخودآگاه لبخند پر رنگی روی لبات نشست.
به آرومی در اتاق رو باز کردی و سرتو کج کردی و به داخل اتاق نگاهی انداختی.
_ مزاحم نیستم؟!
با شنیدن صدات، سرش رو بالا اورد و به چشمات خیره شد دختر کوچکتون رو بغلش گرفت و از صندلی بلند شد.
+ چاگیا اومدی! بیا تو، منو این فرشته کوچولو داشتیم اختلاط میکردیم مگه نه؟!
دخترتون با زبون شیریش ادامه داد:
_ اول سلام مامانی خسته نباشی، دوما نخیرم منو بابا حرف میزدیم اخلاط نمیکردیم.
تو و یونگی بعد از شنیدن جمله دخترتون به خنده افتادید و خنده هاتون فضای کل اتاق رو گرفت.
خوشبختی یعنی چی؟
خوشبختی یعنی بودن در کنار کسایی که دوسشون داریم خوشبختی یعنی صدای قهقهه هامون که کل فضای خونه رو پر کرده، خوشبختی چیز عجیبی نیست
بالای قله قاف نیست
دست نیافتی نیست
خوشبختی همینجاست
شاید یه لبخند ساده یعنی
خوشبختی!
چشمهاشو بسته بود سعی میکرد تمرکز کنه تا بدون خطا اهنگی که برای تولد همسرش اماده کرده بود رو بزنه.
با صدای افتادن کسی، سرش رو به سمت صدا برگردوند و با دستپاچگی از روی صندلی پاشد و گیتار رو گوشه ای انداخت.
+ دختر قشنگم، چیزیت نشد؟ خوبی بابایی؟!
دست های کوچیک دخترش رو توی دستاش گرفته بود و سعی میکرد بلندش کنه.
دخترک درحالی که با دست کوچیکش چشمش رو میمالید و اشکش رو پاک میکرد با لحن کودکانه ای لب زد:
_ اره بابایی...من خوبم، چرا همیشه این اتاقت شلوغه، خب منم پام گیر میکنه به وسایلا میوفتم دیگه.
از شدت کیوتی دخترش لبخند لثه ای رو لباش نشست و بوسه ای روی دست کوچیک دخترش نشوند.
+ بابایی رو ببخش، بابایی یادش میره اینجا رو مرتب کنه. تو کی از خواب بیدار شدی ها؟ منو صدا میکردی فرشته کوچولو!
دخترک سرش رو به سمت گیتار چرخوند و با دست کوچیکش بهش اشاره کرد:
_ صدای اون منو بیدار کرد.
با دو دستش دختر ۴ ساله اش رو بغلش گرفت و به سمت صندلی حرکت کرد.
دخترش رو روی پاهاش نشوند و با دست دیگه اش به گیتار اشاره کرد.
+ عزیزدلم این گیتار خب؟! میدونی میخوام مامانی رو روز تولدش با اهنگ جدیدم سورپرایز کنم.
دخترک با چشم های مشکی و درشتش که به نظر میرسید و به خاطر تعجب گرد شده بود به چشمای باباش نگاه کرد و لب زد:
_ بابا سوپایز یعنی چی؟؟ فک نکنم مامان دوست داشته باشه!!
با شنیدم این جمله از تنها دخترش، قند توی دلش اب شد و خنده ی بلندی سر داد.
+ نه بابایی اول اینکه سورپرایز درستشه دوما من مطمئنم مامانی خوشحال میشه، زبونتو بخورم من!
دخترک دستاشو رو به کمرش زد و با اخم به باباش خیره شد.
_ اگه زبونمو بخورید اون وقت من چطوری حرف بزنم هوم؟!
برای بار دوم خنده ی بلندی سر داد و بوسه ای به لپ دخترک نشوند.
با شنیدن صدای خنده های یونگی و دخترت ناخودآگاه لبخند پر رنگی روی لبات نشست.
به آرومی در اتاق رو باز کردی و سرتو کج کردی و به داخل اتاق نگاهی انداختی.
_ مزاحم نیستم؟!
با شنیدن صدات، سرش رو بالا اورد و به چشمات خیره شد دختر کوچکتون رو بغلش گرفت و از صندلی بلند شد.
+ چاگیا اومدی! بیا تو، منو این فرشته کوچولو داشتیم اختلاط میکردیم مگه نه؟!
دخترتون با زبون شیریش ادامه داد:
_ اول سلام مامانی خسته نباشی، دوما نخیرم منو بابا حرف میزدیم اخلاط نمیکردیم.
تو و یونگی بعد از شنیدن جمله دخترتون به خنده افتادید و خنده هاتون فضای کل اتاق رو گرفت.
خوشبختی یعنی چی؟
خوشبختی یعنی بودن در کنار کسایی که دوسشون داریم خوشبختی یعنی صدای قهقهه هامون که کل فضای خونه رو پر کرده، خوشبختی چیز عجیبی نیست
بالای قله قاف نیست
دست نیافتی نیست
خوشبختی همینجاست
شاید یه لبخند ساده یعنی
خوشبختی!
۵۸.۶k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.