پارت ۳۵ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_35
مائده
همین که رفتم توو اتاق ، بیدار بود برگشت و بهم نگاه کرد . سرمو پایین گرفته بودم ، جلو رفتم و ...
_سلام
بهم خیره شده بود ، نیم نگاهی بهش انداختم که جواب سلاممو داد ...
+سلام
همونجوری که سرم پایین بود با کمی مکث گفتم :
_بهترین ?!
+ ممنون ، خو ..
که یهو به سرفه افتاد ...
_حالتون خوبه ?
+خوبم
_خخـ .. خدارو شکر
+ خودت خوبی ?
_ممنون
کمی سکوت حاکم شد که بعد ...
+ازت ممنونم که اومدی
_ ببخشید،، من ، ننـ .. نمیخواستم اینجوری بشه
خنده ای کرد و گفت :
+چجوری بشه ، من که چیزیم نیست، حالم .. آع ..
خواست مثلا تظاهر کنه که خوبه .. دوباره افتاد به سرفه کردن ...
+خوبم
_من واقعا متاسفم
+دیگه این حرفو نزن
_ آخه ..
پرید وسط حرفم و گفت :
+ آخه نداره ، تقصیر تو نیست
_ ولی اگه من ..
دوباره پرید وسط حرفم ...
+ ولی اگه تو ..?! ولی تو چی ? اگه نبودی اینجوری نمیشد ?، میخوای اینو بگی ،? آره ?!
_ خب راست میگم دیگه
لبخندی زد و گفت :
+ اینکه تو الان اینجایی مهمه ، خوشحالم کردی ، حالم بهتر شد ، دیدمت
_چرا این کارو با خودت .. تون کردید ?!
+مهم نیست
_ واسه من هست
+ مائده خانوم
همین موقع مهران در اتاق رو باز کرد ، اومد داخل و روبه مائده گفت :
= داره میاد زود باش بریم
رو به محسن گفتم :
_ ببخشید من دیگه باید برم
+ چی شده ? کي داره میاد ?!
همین موقع خانم پرستار اومد داخل و با دیدن ما گفت ...
✓ مگه قرار نشد فقط دو دقیقه ?!
= چشم داریم میریم
✓ زووود
= چشم ،، دیر شد مائده ، الاناس که برسه
برگشتم بهش نگاه کردم و ...
#F_BRMA2005
#پارت_35
مائده
همین که رفتم توو اتاق ، بیدار بود برگشت و بهم نگاه کرد . سرمو پایین گرفته بودم ، جلو رفتم و ...
_سلام
بهم خیره شده بود ، نیم نگاهی بهش انداختم که جواب سلاممو داد ...
+سلام
همونجوری که سرم پایین بود با کمی مکث گفتم :
_بهترین ?!
+ ممنون ، خو ..
که یهو به سرفه افتاد ...
_حالتون خوبه ?
+خوبم
_خخـ .. خدارو شکر
+ خودت خوبی ?
_ممنون
کمی سکوت حاکم شد که بعد ...
+ازت ممنونم که اومدی
_ ببخشید،، من ، ننـ .. نمیخواستم اینجوری بشه
خنده ای کرد و گفت :
+چجوری بشه ، من که چیزیم نیست، حالم .. آع ..
خواست مثلا تظاهر کنه که خوبه .. دوباره افتاد به سرفه کردن ...
+خوبم
_من واقعا متاسفم
+دیگه این حرفو نزن
_ آخه ..
پرید وسط حرفم و گفت :
+ آخه نداره ، تقصیر تو نیست
_ ولی اگه من ..
دوباره پرید وسط حرفم ...
+ ولی اگه تو ..?! ولی تو چی ? اگه نبودی اینجوری نمیشد ?، میخوای اینو بگی ،? آره ?!
_ خب راست میگم دیگه
لبخندی زد و گفت :
+ اینکه تو الان اینجایی مهمه ، خوشحالم کردی ، حالم بهتر شد ، دیدمت
_چرا این کارو با خودت .. تون کردید ?!
+مهم نیست
_ واسه من هست
+ مائده خانوم
همین موقع مهران در اتاق رو باز کرد ، اومد داخل و روبه مائده گفت :
= داره میاد زود باش بریم
رو به محسن گفتم :
_ ببخشید من دیگه باید برم
+ چی شده ? کي داره میاد ?!
همین موقع خانم پرستار اومد داخل و با دیدن ما گفت ...
✓ مگه قرار نشد فقط دو دقیقه ?!
= چشم داریم میریم
✓ زووود
= چشم ،، دیر شد مائده ، الاناس که برسه
برگشتم بهش نگاه کردم و ...
#F_BRMA2005
۷۷۹
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.