پارت ۳۶ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_36
محسن
مائده برگشت ، بهم نگاهی کرد و گفت :
+خدافظ
بعد تندی از اتاق رفت بیرون ..
پشت شیشه یه لحظه برگشت ، دستشو روی شیشه بالا گرفت و ...
چشماش یه جوری شده بود . پُر ، انگار بغض کرده بود .. یهو مهران تندی کشید و بردش ...
دلم ، حالم و قلبم .. یه جوری شد یهو ...
آب دهنمو به سختی قورت دادم ، جلوی بغض رو به سختی گرفتم ، اما ...
.......
.......
پرستار اومد داخل و بسته های خون همراهش بود .. هنوز کمی چشمام سیاهی میرفت و تنم داغ و سرد میشد .. پرستار که رفت یهو تا
متوجه افسانه شدم ، خودمو زدم به خواب و ..
افسانه
وقتی برگشتم بالا ، اره دیدمش ، از پشت شیشه داشت محسن رو نگاه میکرد و دستشو براش بالا گرفته بود و مهران که سریع اونو کشید و بردش ...
پس همه اینا نقشه بود که من برم بیرون و این دختره بیاد محسن و ببینه ، دیدم تا رفتم نگهبان گفت درست شد .. هووووف باید بفهمم این دختره کیه ..?! پس این وسط یه چیزی هست که ما نمیدونیم ...
رفتم پشت شیشه اتاق ، محسن خودشو زده بود به خواب چون معلوم بود ، از قیافش میفهمیدم ... رفتم داخل ، دیدم هنوز چیزی نگفته خودش چشماشو باز کرد ...
_میدونستم بیداری
+ چه شاهکاری
_بهتری ?
+آره
_بی معرفت ..
خنده ای کرد و پرسید :
+ چرا ?
_مثلا که چی بشه ? با خودت گفتی میمیرم از دست همه راحت میشم ?!
خندید ..
+ دیوونه ، فعلا زنده ام
_ خدا بهت رحم کرد
+ بد نبود و میمُردم ، نه ?
_ اع ، حرف الکی نزن
+ راست میگم دیگه ، از دستم راحت میشدید
خندیدم و گفتم :
_ دیوونه ای بخدا
+ به مهران میگی بیاد ?
_باشه
رفتم بیرون از اتاق و داخل راهرو آقا مهران رو دیدم و گفتم :
_ محسن باهات کار داره
= باشه
اومد توو اتاق ، محسن رو به من گفت :
+ آبجی ، میشه ما رو تنها بزاری ?
لبخندی زدم و گفتم :
_باشه
بعد از اتاق رفتم بیرون و ...
#F_BRMA2005
#پارت_36
محسن
مائده برگشت ، بهم نگاهی کرد و گفت :
+خدافظ
بعد تندی از اتاق رفت بیرون ..
پشت شیشه یه لحظه برگشت ، دستشو روی شیشه بالا گرفت و ...
چشماش یه جوری شده بود . پُر ، انگار بغض کرده بود .. یهو مهران تندی کشید و بردش ...
دلم ، حالم و قلبم .. یه جوری شد یهو ...
آب دهنمو به سختی قورت دادم ، جلوی بغض رو به سختی گرفتم ، اما ...
.......
.......
پرستار اومد داخل و بسته های خون همراهش بود .. هنوز کمی چشمام سیاهی میرفت و تنم داغ و سرد میشد .. پرستار که رفت یهو تا
متوجه افسانه شدم ، خودمو زدم به خواب و ..
افسانه
وقتی برگشتم بالا ، اره دیدمش ، از پشت شیشه داشت محسن رو نگاه میکرد و دستشو براش بالا گرفته بود و مهران که سریع اونو کشید و بردش ...
پس همه اینا نقشه بود که من برم بیرون و این دختره بیاد محسن و ببینه ، دیدم تا رفتم نگهبان گفت درست شد .. هووووف باید بفهمم این دختره کیه ..?! پس این وسط یه چیزی هست که ما نمیدونیم ...
رفتم پشت شیشه اتاق ، محسن خودشو زده بود به خواب چون معلوم بود ، از قیافش میفهمیدم ... رفتم داخل ، دیدم هنوز چیزی نگفته خودش چشماشو باز کرد ...
_میدونستم بیداری
+ چه شاهکاری
_بهتری ?
+آره
_بی معرفت ..
خنده ای کرد و پرسید :
+ چرا ?
_مثلا که چی بشه ? با خودت گفتی میمیرم از دست همه راحت میشم ?!
خندید ..
+ دیوونه ، فعلا زنده ام
_ خدا بهت رحم کرد
+ بد نبود و میمُردم ، نه ?
_ اع ، حرف الکی نزن
+ راست میگم دیگه ، از دستم راحت میشدید
خندیدم و گفتم :
_ دیوونه ای بخدا
+ به مهران میگی بیاد ?
_باشه
رفتم بیرون از اتاق و داخل راهرو آقا مهران رو دیدم و گفتم :
_ محسن باهات کار داره
= باشه
اومد توو اتاق ، محسن رو به من گفت :
+ آبجی ، میشه ما رو تنها بزاری ?
لبخندی زدم و گفتم :
_باشه
بعد از اتاق رفتم بیرون و ...
#F_BRMA2005
۸۲۲
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.