فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۵۴
تهیونگ: و عجیب ترین حرفش هم این بود که ... هر وقت میخوای بی استرس کتاب بخونی باید تهش رو بدونی ... تو الان نمیتونی ته کتابو بخونی .. پس سعی کن قبلش رو بخونی... راه نجاتشه .. این کمکت بهم عه ...
کوک : چی چی؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دستش رو گذاشت روی صورتش و گفت : نمیدونم چی به چیه ... اصلا ما دنبال چی هستیم؟
کوک : یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ عجیب ترین حرفشو یه بار دیگه بگو !
تهیونگ: وای کوک ولش کن اصلا این چیزا کمکی نمیکنه ... بیا بجای اینکه این طوری وقتمون رو هدر بدیم بریم دنبال یه دکتر خوب ... این طوری بهتر کمکش میکنیم !
کوک : نه .. تهیونگ خوب گوش بده ... ا.ت میمیره !
تهیونگ: چی؟ یعنی چی که میمیره !
کوک : بابام... اون بهم گفت ... گفت یه کاری میکنه زجر بکشم ... یه کاری میکنه ا.ت بمیره و حتی قبل مرگش هم ا.ت رو نداشته باشم !
تهیونگ: نمیفهمم
کوک : من بابامو کشتم که جون ا.ت رو بخرم... ولی اونم قراره بمیره .. هنوزم که هنوزه نیروهای بابام بهش وفادارن با اینکه مرده اگه بفهمن من بودم که کشتمش قطعا تو و بقیه افرادم رو تا جایی که میتونن میکشن اونا کله شَق تر از این حرفا آن... احساس میکنم ا.ت چیزای زیادی رو میدونه !
تهیونگ به فکر فرو میره و بعدش میگه : وای نه ...
کوک : چیشده؟
تهیونگ: فکر کنم حق با توعه ...
کوک : اینکه خوبه ! میفهمیم چی به چیه ..
تهیونگ: نه اتفاقا بده اینکه ا.ت یه چیزهایی رو میدونه داره بهش صدمه میزنه ! عجیب نیس ا.ت هر دفعه که یه چیزی رو میفهمه بعدش بی هوش میشه؟!
کوک : اما اگر ا.ت یه چیزی رو که نباید میفهمیده فهمیده باشه و بعدش یه کسی یا چیزی ذهنش رو دگرگون کرده باشه چی؟
تهیونگ: که اون شخص پدرته !
کوک : دقیقا ...
تهیونگ : خب حالا سرنخ هامون زیاده ولی بازم نمیفهمم چجوری بهش کمک کنیم؟!!!
کوک : میشه اون حرف عجیب ا.ت رو دوباره بگی؟
تهیونگ: آها اون ... آره... این بود چیز ... میگفت هر که وقت میخوای بی استرس کتاب بخونی باید تهش رو بدونی ... تو الان نمیتونی ته کتابو بخونی .. پس سعی کن قبلش رو بخونی... راه نجاتشه .. این کمکت بهم عه ...
کوک به فکر فرو میره که تهیونگ میگه: اما کتاب چیه؟ قبل و تهش که میگه یعنی چی؟ یعنی چی بی استرس کتاب بخونی؟!
کوک : از همه ی اینا مهم تر اینکه راه نجات چی؟
تهیونگ: درسته ...
تهیونگ و کوک به شدت عمیق به فکر فرو رفته بودن که صدایی توجه اشون رو جلب کرد ...
دکتر : آقای جئون... شرمنده ... ولی خانم ا.ت به کما رفتن ....
تهیونگ با تعجب خیره شد که کوک آروم لب زد : کجا رفتن؟
دکتر : من واقعا متاسفم ایشون رفتن کما ....
پارت : ۵۴
تهیونگ: و عجیب ترین حرفش هم این بود که ... هر وقت میخوای بی استرس کتاب بخونی باید تهش رو بدونی ... تو الان نمیتونی ته کتابو بخونی .. پس سعی کن قبلش رو بخونی... راه نجاتشه .. این کمکت بهم عه ...
کوک : چی چی؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دستش رو گذاشت روی صورتش و گفت : نمیدونم چی به چیه ... اصلا ما دنبال چی هستیم؟
کوک : یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ عجیب ترین حرفشو یه بار دیگه بگو !
تهیونگ: وای کوک ولش کن اصلا این چیزا کمکی نمیکنه ... بیا بجای اینکه این طوری وقتمون رو هدر بدیم بریم دنبال یه دکتر خوب ... این طوری بهتر کمکش میکنیم !
کوک : نه .. تهیونگ خوب گوش بده ... ا.ت میمیره !
تهیونگ: چی؟ یعنی چی که میمیره !
کوک : بابام... اون بهم گفت ... گفت یه کاری میکنه زجر بکشم ... یه کاری میکنه ا.ت بمیره و حتی قبل مرگش هم ا.ت رو نداشته باشم !
تهیونگ: نمیفهمم
کوک : من بابامو کشتم که جون ا.ت رو بخرم... ولی اونم قراره بمیره .. هنوزم که هنوزه نیروهای بابام بهش وفادارن با اینکه مرده اگه بفهمن من بودم که کشتمش قطعا تو و بقیه افرادم رو تا جایی که میتونن میکشن اونا کله شَق تر از این حرفا آن... احساس میکنم ا.ت چیزای زیادی رو میدونه !
تهیونگ به فکر فرو میره و بعدش میگه : وای نه ...
کوک : چیشده؟
تهیونگ: فکر کنم حق با توعه ...
کوک : اینکه خوبه ! میفهمیم چی به چیه ..
تهیونگ: نه اتفاقا بده اینکه ا.ت یه چیزهایی رو میدونه داره بهش صدمه میزنه ! عجیب نیس ا.ت هر دفعه که یه چیزی رو میفهمه بعدش بی هوش میشه؟!
کوک : اما اگر ا.ت یه چیزی رو که نباید میفهمیده فهمیده باشه و بعدش یه کسی یا چیزی ذهنش رو دگرگون کرده باشه چی؟
تهیونگ: که اون شخص پدرته !
کوک : دقیقا ...
تهیونگ : خب حالا سرنخ هامون زیاده ولی بازم نمیفهمم چجوری بهش کمک کنیم؟!!!
کوک : میشه اون حرف عجیب ا.ت رو دوباره بگی؟
تهیونگ: آها اون ... آره... این بود چیز ... میگفت هر که وقت میخوای بی استرس کتاب بخونی باید تهش رو بدونی ... تو الان نمیتونی ته کتابو بخونی .. پس سعی کن قبلش رو بخونی... راه نجاتشه .. این کمکت بهم عه ...
کوک به فکر فرو میره که تهیونگ میگه: اما کتاب چیه؟ قبل و تهش که میگه یعنی چی؟ یعنی چی بی استرس کتاب بخونی؟!
کوک : از همه ی اینا مهم تر اینکه راه نجات چی؟
تهیونگ: درسته ...
تهیونگ و کوک به شدت عمیق به فکر فرو رفته بودن که صدایی توجه اشون رو جلب کرد ...
دکتر : آقای جئون... شرمنده ... ولی خانم ا.ت به کما رفتن ....
تهیونگ با تعجب خیره شد که کوک آروم لب زد : کجا رفتن؟
دکتر : من واقعا متاسفم ایشون رفتن کما ....
۲۵.۶k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.