حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 88
دیانا:*رسیدیم ویلا ولی بچه ها زود تر ما رسیده بودن و پسرا رفته بودن توی آب
نیکا هم که یه گوشه نشسته بود و به جای نامشخصی خیره شده بود که خب حقم داشت منم اگه هم مامانم هم بابام مرده بودن بدتر از اینم میشدم(هعیی یکیو از دست بدی واقعااا سخته)
رفتم از بازوش گرفتم و بردمش پیش دخترا و به جمع دخترا پیوستیم*
پانیذ: چقدر دیر اومدین
مهشاد: همچین میگی دیر انگار ما دوساعته اینجاییم.. چهار دیقه اس رسیدیم.
نیکا: من برم موهیتو بیارم
عسل: وایسا منم بیام کمکت
نیکا: بیا بریم
••••بعد رفتن نیکا و عسل••••
دیانا: بچه ها
پانیذ، مهشاد: بله
دیانا:*رفتم نزدیکشون و بهشون گفتم*
دیانا: یکم حواستون بیشتر به نیکا باشه.. الان که اومدیم دیدم یه گوشه نشسته و تو فکره
بخدا گناه داره
پانیذ: اوهوم اره راس میگی
*همون موقع عسل و نیکا اومدن*
نیکا: بفرمایییید
دیانا: مرسیی
پانیذ: واقعا توی این هوای گرم یه آبمیوه ی خنک فقط میچسبه
عسل: اونم با یخ هایی که توش شنا وره
*داشتیم حرف میزدیم که یکی از پسرا گفت*
محراب: نمیاین تو آب؟؟
عسل: خیلی بیشعورییی(روی شوخی)
محراب: 😁
ارسلان: چرا من میام*و بعد شیرجه زدم تو آب*
نیکا: اووووو یواش تررر هممونو خیس کردیی
ارسلان: ببخشیید
دیانا:*وقتی ارسلان پرید تو آب موهاش اومد روی پیشونیش و نزدیک چشماش. وایییی از هیکلش نگم واستون وایی
مدیونید فکر کنید فشارم نیوفتاده بود..(تو دلش)
یهو یاد یه قضیه ای افتادم*
دیانا: راستییییییییییی
پانیذ: داشتم موهیتو میخوردم که با ~راستی~ گقتن دیانا از دهنم ریخت بیرون*
پانیذ: زهر ماااار ترسیدمم
دیانا: ببخشید
پانیذ: از دست تو دختر، رفت تو دماغم
مهشاد: 😂😂
پانیذ: کوفت
نیکا: خب حالا دیا چی میخواستی بگی؟
دیانا: وایی بچه ها یچیزی بهتون بگم باورتون میشههه
عسل: چیه چیشده؟
دیانا: ارسلان.....(ذوق)(نویسنده: ای قربون ذوقت برم مننننن)
مهشاد، پانیذ، نیکا، عسل: ارسلان چیی؟؟؟؟؟
ارسلان: بهم پیشنهاد رل دااااد
دخترا: هوراااااااا
پسرا: چیشده؟
پانیذ: هیچی شما شناتونو کنین
مهشاد: وایی جدی میگی؟؟
دیانا: بخدااا
نیکا: خیلی واستون خوشحالمم
دیانا: مرسی فداتشم
عسل: ینی الان باهم دیگه رلین:
دیانا: نه
دخترا: 😐🤦🏻♀️
دیانا: اینجوری نگام نکنید خب باید معتلش میکردم که فکر نکنه منم روش کراش بودم
عسل: ععععع بابا دمت گرم تو دیگه کی😂
دیانا: هه(سیس گنگ بودن) ماییم دیگه
*و بعد پنجتایی زدیم زیر خنده..
چند دیقه بعد پسرا هم از آب اومدن بالا و موهاشونو خشک کردن.. و هرکی رفت پیش معشوقش
رضا رفت پیش پانیذ
متین رفت پیش نیکا
عسل هم با ممد پیش هم نشسته بودن و داشتن میوه میخوردن
محراب و مهشاد هیچی بینشون نبود ولی رفیق بودن
منم نشستم رو مبل و رفتم توی گوشی که یهو......
part 88
دیانا:*رسیدیم ویلا ولی بچه ها زود تر ما رسیده بودن و پسرا رفته بودن توی آب
نیکا هم که یه گوشه نشسته بود و به جای نامشخصی خیره شده بود که خب حقم داشت منم اگه هم مامانم هم بابام مرده بودن بدتر از اینم میشدم(هعیی یکیو از دست بدی واقعااا سخته)
رفتم از بازوش گرفتم و بردمش پیش دخترا و به جمع دخترا پیوستیم*
پانیذ: چقدر دیر اومدین
مهشاد: همچین میگی دیر انگار ما دوساعته اینجاییم.. چهار دیقه اس رسیدیم.
نیکا: من برم موهیتو بیارم
عسل: وایسا منم بیام کمکت
نیکا: بیا بریم
••••بعد رفتن نیکا و عسل••••
دیانا: بچه ها
پانیذ، مهشاد: بله
دیانا:*رفتم نزدیکشون و بهشون گفتم*
دیانا: یکم حواستون بیشتر به نیکا باشه.. الان که اومدیم دیدم یه گوشه نشسته و تو فکره
بخدا گناه داره
پانیذ: اوهوم اره راس میگی
*همون موقع عسل و نیکا اومدن*
نیکا: بفرمایییید
دیانا: مرسیی
پانیذ: واقعا توی این هوای گرم یه آبمیوه ی خنک فقط میچسبه
عسل: اونم با یخ هایی که توش شنا وره
*داشتیم حرف میزدیم که یکی از پسرا گفت*
محراب: نمیاین تو آب؟؟
عسل: خیلی بیشعورییی(روی شوخی)
محراب: 😁
ارسلان: چرا من میام*و بعد شیرجه زدم تو آب*
نیکا: اووووو یواش تررر هممونو خیس کردیی
ارسلان: ببخشیید
دیانا:*وقتی ارسلان پرید تو آب موهاش اومد روی پیشونیش و نزدیک چشماش. وایییی از هیکلش نگم واستون وایی
مدیونید فکر کنید فشارم نیوفتاده بود..(تو دلش)
یهو یاد یه قضیه ای افتادم*
دیانا: راستییییییییییی
پانیذ: داشتم موهیتو میخوردم که با ~راستی~ گقتن دیانا از دهنم ریخت بیرون*
پانیذ: زهر ماااار ترسیدمم
دیانا: ببخشید
پانیذ: از دست تو دختر، رفت تو دماغم
مهشاد: 😂😂
پانیذ: کوفت
نیکا: خب حالا دیا چی میخواستی بگی؟
دیانا: وایی بچه ها یچیزی بهتون بگم باورتون میشههه
عسل: چیه چیشده؟
دیانا: ارسلان.....(ذوق)(نویسنده: ای قربون ذوقت برم مننننن)
مهشاد، پانیذ، نیکا، عسل: ارسلان چیی؟؟؟؟؟
ارسلان: بهم پیشنهاد رل دااااد
دخترا: هوراااااااا
پسرا: چیشده؟
پانیذ: هیچی شما شناتونو کنین
مهشاد: وایی جدی میگی؟؟
دیانا: بخدااا
نیکا: خیلی واستون خوشحالمم
دیانا: مرسی فداتشم
عسل: ینی الان باهم دیگه رلین:
دیانا: نه
دخترا: 😐🤦🏻♀️
دیانا: اینجوری نگام نکنید خب باید معتلش میکردم که فکر نکنه منم روش کراش بودم
عسل: ععععع بابا دمت گرم تو دیگه کی😂
دیانا: هه(سیس گنگ بودن) ماییم دیگه
*و بعد پنجتایی زدیم زیر خنده..
چند دیقه بعد پسرا هم از آب اومدن بالا و موهاشونو خشک کردن.. و هرکی رفت پیش معشوقش
رضا رفت پیش پانیذ
متین رفت پیش نیکا
عسل هم با ممد پیش هم نشسته بودن و داشتن میوه میخوردن
محراب و مهشاد هیچی بینشون نبود ولی رفیق بودن
منم نشستم رو مبل و رفتم توی گوشی که یهو......
۱۷.۰k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.