🌸صمد می رفت و می آمد خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ هم
🌸صمد میرفت و میآمد خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم : «چه خبر است؟!» گفت : «فردا می روم خرمشهر.
🌸شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.» بغض گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد بچه ها را بوسید. ساکش را بست.از بچه ها خداحافظی کرد و رفت.
🌸خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمیدانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباس نشسته داشتم به بهانه ی شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شسته و گریه کردم.
#دختر_شینا
#بریده_کتاب
#شهید_حاج_ستار_ابراهیمی_هژیر
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
گفتم : «چه خبر است؟!» گفت : «فردا می روم خرمشهر.
🌸شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.» بغض گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد بچه ها را بوسید. ساکش را بست.از بچه ها خداحافظی کرد و رفت.
🌸خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمیدانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباس نشسته داشتم به بهانه ی شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شسته و گریه کردم.
#دختر_شینا
#بریده_کتاب
#شهید_حاج_ستار_ابراهیمی_هژیر
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
۱.۷k
۱۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.