عشق نفرین شده
#عشق_نفرین_شده
#پارت_34
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: حرف لیسا واقعا قلبمو شکست... من دوسش داشتم.. از اون موقع دیگه رفتارش سرد شده.. بود... نمیدونم چطور از دلش دربیارم یا اینکه... بهش بفهمونم.. همش دروغ بود... واقعا نمیدونم چحوری بهش بفهمونم...
لیسا: از خواب ک بیدار شدم جونگکوک. نبود...
دلم براش تنگ شده بود... دلم میخواست. ببینمش...
ولی نیست تا شب ک بیاد خونه...
جونگکوک: داشتم صبحونه درست میکردم ک صدای... پایین اومدن لیسا رو شنیدم..
نمیخواستم... یعنی میخواستم فرض کنم پاسم مهم.. نیست.. واسه همین مشغول کارم شدم ک یهو.. 😈
لیسا: بادیدنش... احساس کردم خدا صدای دلمو شنیده دویدم سمت و از پشت محکم بغلش کردم...
کوک...
دلم.. هق.. هق برات... تنگ.. شده.. بود...
جونگکوک: نتونستم.. پسش بزنم منم بغلش کردم... و گفتم... منم همینطور..
لیسا: هق.. هق... منو.. ببخش.. کوک...
خیلی باهات.. سرد بودم...
جونگکوک: اشکال نداره.. میدونستم... بلخره... این رفتارت تموم میشه...
لیسا: خیلی.. هق... دوست.. دارم...(یعنی.. منم میتونم.. این حرفوو. بهش بگم اشتباه فکر نکنین.. منظورم دوست صمیمیم بود😖🫠)
جونگکوک: من دیوانه وار عاشقتم...
لیسا: واسه امشب زود بیا خونه..
جونگکوک: اهوم... حتما...
**
لیسا:نزدیکای.. ساعت11بود.. این موقع ها جونگکوک برمیگشت... لباسمو با ی لباس خیلی باز عوض کردم... ک پیش.. کوک.. دلبری کنم..
جونگکوک: کارم تموم.. شد و برگشتم خونه...
لیسا: اماده شدم... و منتظرش نشسته بودم.. ک صدای ایفون بلند شد..
ایفون رو زدمو بعدازلحظه ای کوک اومد داخل...
جونگکوک: محوش موندم.. و بعدش... ب افتخار لیسا تو بغلش کشیده شدم...
لیسا: خوش اومدی مرد من..
جونگکوک: قشنگ من.. امشب داری میدرخشی...
لیسا: لبخند محوی زدمو بوسیدمش...
جونگکوک: میدونی.. خیلی.. س**سی شدی..
لیسا: میدونی برای چی...
جونگکوک: برای چی...
لیسا:... چون میخوام.. از تو دلبری کنم.. میخوام امشب.. نکاهت فلبت جسمت.. فقط متعلق ب من باشه..
جونگکوک: بیبی...
لیسا: د**ی..
جونگکوک: میرم.. حموم... تو اتاق اماده باش
لیسا: اهوم...
رفتم تو اتاق... و جونگکوک رفت حموم...
داشتم.. رو تخت غلت میخوردم.. ک جونگکوک... صدام. زد..
جونگکوک: لیسا... حولمو بده...
لیسا: بلند شدمو... رفتم داخل حوله رو کرفتم.. جلوش..
ک دستمو کشبد و صاف افتادم بغلش...
خیلی وقت بود هیکل مردونه اش رو ندیده بودم.. و مخوش موندم.. ک با گازی ک از کردنم گرفت... ب خودم اومدم...
تا خواستم... خودمو برای حمله بعدیش اماده کنم.. یهو.... 😱😱😈😈😈😈
#پارت_34
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: حرف لیسا واقعا قلبمو شکست... من دوسش داشتم.. از اون موقع دیگه رفتارش سرد شده.. بود... نمیدونم چطور از دلش دربیارم یا اینکه... بهش بفهمونم.. همش دروغ بود... واقعا نمیدونم چحوری بهش بفهمونم...
لیسا: از خواب ک بیدار شدم جونگکوک. نبود...
دلم براش تنگ شده بود... دلم میخواست. ببینمش...
ولی نیست تا شب ک بیاد خونه...
جونگکوک: داشتم صبحونه درست میکردم ک صدای... پایین اومدن لیسا رو شنیدم..
نمیخواستم... یعنی میخواستم فرض کنم پاسم مهم.. نیست.. واسه همین مشغول کارم شدم ک یهو.. 😈
لیسا: بادیدنش... احساس کردم خدا صدای دلمو شنیده دویدم سمت و از پشت محکم بغلش کردم...
کوک...
دلم.. هق.. هق برات... تنگ.. شده.. بود...
جونگکوک: نتونستم.. پسش بزنم منم بغلش کردم... و گفتم... منم همینطور..
لیسا: هق.. هق... منو.. ببخش.. کوک...
خیلی باهات.. سرد بودم...
جونگکوک: اشکال نداره.. میدونستم... بلخره... این رفتارت تموم میشه...
لیسا: خیلی.. هق... دوست.. دارم...(یعنی.. منم میتونم.. این حرفوو. بهش بگم اشتباه فکر نکنین.. منظورم دوست صمیمیم بود😖🫠)
جونگکوک: من دیوانه وار عاشقتم...
لیسا: واسه امشب زود بیا خونه..
جونگکوک: اهوم... حتما...
**
لیسا:نزدیکای.. ساعت11بود.. این موقع ها جونگکوک برمیگشت... لباسمو با ی لباس خیلی باز عوض کردم... ک پیش.. کوک.. دلبری کنم..
جونگکوک: کارم تموم.. شد و برگشتم خونه...
لیسا: اماده شدم... و منتظرش نشسته بودم.. ک صدای ایفون بلند شد..
ایفون رو زدمو بعدازلحظه ای کوک اومد داخل...
جونگکوک: محوش موندم.. و بعدش... ب افتخار لیسا تو بغلش کشیده شدم...
لیسا: خوش اومدی مرد من..
جونگکوک: قشنگ من.. امشب داری میدرخشی...
لیسا: لبخند محوی زدمو بوسیدمش...
جونگکوک: میدونی.. خیلی.. س**سی شدی..
لیسا: میدونی برای چی...
جونگکوک: برای چی...
لیسا:... چون میخوام.. از تو دلبری کنم.. میخوام امشب.. نکاهت فلبت جسمت.. فقط متعلق ب من باشه..
جونگکوک: بیبی...
لیسا: د**ی..
جونگکوک: میرم.. حموم... تو اتاق اماده باش
لیسا: اهوم...
رفتم تو اتاق... و جونگکوک رفت حموم...
داشتم.. رو تخت غلت میخوردم.. ک جونگکوک... صدام. زد..
جونگکوک: لیسا... حولمو بده...
لیسا: بلند شدمو... رفتم داخل حوله رو کرفتم.. جلوش..
ک دستمو کشبد و صاف افتادم بغلش...
خیلی وقت بود هیکل مردونه اش رو ندیده بودم.. و مخوش موندم.. ک با گازی ک از کردنم گرفت... ب خودم اومدم...
تا خواستم... خودمو برای حمله بعدیش اماده کنم.. یهو.... 😱😱😈😈😈😈
۵.۴k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.