عشق نفرین شده
#عشق_نفرین_شده
#پارت_35
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: پرتش کردم... توی وان.. حموم و.. لباساشو تو تنش جررر دادم... و بعدش.. اروم... شروع کردم دست زدن ب بدنش..
میدونی... چقد دلم برات تنگ شده بود بیبی...
لیسا: منم منتظر تو بودم..
جونگکوک: واقعا..
لیسا: اهوممم...
جونگکوک: اماده ای..
لیسا: از روزای قبل.. اماده تر...
جونگکوک: بریم تو کارش.. بیبی..
لیسا:.. ددی خشن نشی ـ.
جونگکوک: میخوام... یکم درد بکشی..
لیسا: تحملش میکنم.. فقط بخاطر تو...
جونگکوک: شروع کردم مک زدن لباش..
دلم برای لباش.. تنگ شده بود.. خیلی.. تنگ..
بعدش.. شروع مرپم ک**ص مارک گذاشتن...
و بعدش... بی معطلی.. واردش کردم..
لیسا: ناله هام و اهمم شدت گرفت..
ک شروع مرد ت**مبه زدن... بدجور میزد.. و منم فقط جیغ میزدم..
ک دوباره لبامو ب کام گرفت..
و بعدش... ی راند دیگه زدو توم خالی کرد...
جونگکوک: بیبی... درد داری...
لیسا: خیلی..
جونگکوک: بغلش کردمو و جاهامونو عوض کردم.. و بعدش شروع کردم ماساژ دادن زیر دلش....
لیسا: ناساژ دادن زیر اب گرم اونم توسط جونگکوک... مرد زندگیم حس خوبی بهم میداد..
و من غرق ارامش بغلش بودم..
بعد حموم کردنمون اوندیم بیرون و پاسه شام اماده شدیم..
****
ی هفته بعد:
لیسا: اکه جونگکوک بفهمه... خیلی خوشحال میشه..
خودمو اماده مردم و منتظر اومدنش شدم..
شب ساعت8رسید...
بعداز خوردن شام... رفتیم ک رو کاناده ها و کوک تی وی رو روشن کرد. .
کوک ی خبر واست دارم...
جونگکوک: چ خبری..
لیسا: راستش.. راستش.. من..
جونگکوک: رفتم کنارش.. دستمو کذاشتم رو شکمش..
نکنه... بارداری...
لیسا: برق توی چشماش داشت منو روانی میکرد پا پیش گذاشتم و بوسیدمش و گفتم.. اره...
جونگکوک: وقتو غنیمت شمرپم و شروع کردم بوسیدنش...
لیسا: میدونستم چقدر خوشحاله منم ب اندازه خودش خوشخال بودم...
#پارت_35
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: پرتش کردم... توی وان.. حموم و.. لباساشو تو تنش جررر دادم... و بعدش.. اروم... شروع کردم دست زدن ب بدنش..
میدونی... چقد دلم برات تنگ شده بود بیبی...
لیسا: منم منتظر تو بودم..
جونگکوک: واقعا..
لیسا: اهوممم...
جونگکوک: اماده ای..
لیسا: از روزای قبل.. اماده تر...
جونگکوک: بریم تو کارش.. بیبی..
لیسا:.. ددی خشن نشی ـ.
جونگکوک: میخوام... یکم درد بکشی..
لیسا: تحملش میکنم.. فقط بخاطر تو...
جونگکوک: شروع کردم مک زدن لباش..
دلم برای لباش.. تنگ شده بود.. خیلی.. تنگ..
بعدش.. شروع مرپم ک**ص مارک گذاشتن...
و بعدش... بی معطلی.. واردش کردم..
لیسا: ناله هام و اهمم شدت گرفت..
ک شروع مرد ت**مبه زدن... بدجور میزد.. و منم فقط جیغ میزدم..
ک دوباره لبامو ب کام گرفت..
و بعدش... ی راند دیگه زدو توم خالی کرد...
جونگکوک: بیبی... درد داری...
لیسا: خیلی..
جونگکوک: بغلش کردمو و جاهامونو عوض کردم.. و بعدش شروع کردم ماساژ دادن زیر دلش....
لیسا: ناساژ دادن زیر اب گرم اونم توسط جونگکوک... مرد زندگیم حس خوبی بهم میداد..
و من غرق ارامش بغلش بودم..
بعد حموم کردنمون اوندیم بیرون و پاسه شام اماده شدیم..
****
ی هفته بعد:
لیسا: اکه جونگکوک بفهمه... خیلی خوشحال میشه..
خودمو اماده مردم و منتظر اومدنش شدم..
شب ساعت8رسید...
بعداز خوردن شام... رفتیم ک رو کاناده ها و کوک تی وی رو روشن کرد. .
کوک ی خبر واست دارم...
جونگکوک: چ خبری..
لیسا: راستش.. راستش.. من..
جونگکوک: رفتم کنارش.. دستمو کذاشتم رو شکمش..
نکنه... بارداری...
لیسا: برق توی چشماش داشت منو روانی میکرد پا پیش گذاشتم و بوسیدمش و گفتم.. اره...
جونگکوک: وقتو غنیمت شمرپم و شروع کردم بوسیدنش...
لیسا: میدونستم چقدر خوشحاله منم ب اندازه خودش خوشخال بودم...
۷.۵k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.