عشق نفرین شده
#عشق_نفرین_شده
#پارت_33
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: س ماهی از اون ماجرا میگذشت... اما بازم لیسا یکم میترسید...
خیلی وقت بود... دلم واسش تنگ بود...
امشب میخوام سوپرایزش کنم...
لیسا: ی مدتی بود ک ازهمچی دوری میکردم حتی از جونگکوک... ولی بد هوای گذشته رو مردم وقتی ک انا نبود و من ب راحتی تو اغوش جونگکوک. بودم...
ولی نبود...
رفتم حموم ی حموم 15مینی کرفتمو اومدم بیرون... موهامو. سشوار زدمو رفتم لباس بپوشم..
لباسامو ک پوشیدم رفتم پایین ک یهو در باز شد و جونگکوک اومد داخل...
سلام... خسته نباشی..
جونگکوک: سلام... قشنگترینم...
لیسا: ب لقبش اهمیتس ندادم یعنی خیلی وقت ک هیچ اهمیتی نمیدادم... داشتم.. واسه خودم قهوه درس میکردم ک دستانی رو دور خودم حس کردم...
جونگکوک: دلت میاد بی محلی کنی(من بودم اصلا🥺🥺)
لیسا: ولم کن... مگه بچه ای..
جونگکوک: اره.. بچه ی توام..
لیسا: خودمو از حقا ش دراوردم و رفتم بالا... قهوه مو ک خوردم رفتم رو تخت... بلکه یکم خوابم ببره..
جونگکوک: رفتم بالا... حموم کردم... و حوله تن پوشمو... پوشیدم و رفتم رو تخت پیش.. لیسا..
لیسا: خودمو ب خواب زد...
جونگکوک: نخوابیده بود... روش... خ**مه زدمو گفتم..
من تورو نشناسم کیو بشناسم...
لیسا: ولم کن.. میخوام بخوابم...
جونگکوک: و اگه ولت نکنم...
لیسا:..حوصله بحث باهاشو نداشتم.. و گفتم
میخوای چیکار کنی..
جونگکوک: میخوام.. عاشقانه بهت دست بزنم...
لیسا: من خیلی وقته ازت زده شدم...
جونگکوک: با این حرفش ازروش بلند شدمو رفتم اونطرف تخت.... خوابیدم...
لیسا: چرا بهش نگفتم.. بیشار از هرموفعی میخوامت.. چرا بهش نگفتم... الان امشب.. بهت نیاز دارم..
با ملی فکر تلمبار شده ب اغوش خواب پناه بردم...
#پارت_33
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: س ماهی از اون ماجرا میگذشت... اما بازم لیسا یکم میترسید...
خیلی وقت بود... دلم واسش تنگ بود...
امشب میخوام سوپرایزش کنم...
لیسا: ی مدتی بود ک ازهمچی دوری میکردم حتی از جونگکوک... ولی بد هوای گذشته رو مردم وقتی ک انا نبود و من ب راحتی تو اغوش جونگکوک. بودم...
ولی نبود...
رفتم حموم ی حموم 15مینی کرفتمو اومدم بیرون... موهامو. سشوار زدمو رفتم لباس بپوشم..
لباسامو ک پوشیدم رفتم پایین ک یهو در باز شد و جونگکوک اومد داخل...
سلام... خسته نباشی..
جونگکوک: سلام... قشنگترینم...
لیسا: ب لقبش اهمیتس ندادم یعنی خیلی وقت ک هیچ اهمیتی نمیدادم... داشتم.. واسه خودم قهوه درس میکردم ک دستانی رو دور خودم حس کردم...
جونگکوک: دلت میاد بی محلی کنی(من بودم اصلا🥺🥺)
لیسا: ولم کن... مگه بچه ای..
جونگکوک: اره.. بچه ی توام..
لیسا: خودمو از حقا ش دراوردم و رفتم بالا... قهوه مو ک خوردم رفتم رو تخت... بلکه یکم خوابم ببره..
جونگکوک: رفتم بالا... حموم کردم... و حوله تن پوشمو... پوشیدم و رفتم رو تخت پیش.. لیسا..
لیسا: خودمو ب خواب زد...
جونگکوک: نخوابیده بود... روش... خ**مه زدمو گفتم..
من تورو نشناسم کیو بشناسم...
لیسا: ولم کن.. میخوام بخوابم...
جونگکوک: و اگه ولت نکنم...
لیسا:..حوصله بحث باهاشو نداشتم.. و گفتم
میخوای چیکار کنی..
جونگکوک: میخوام.. عاشقانه بهت دست بزنم...
لیسا: من خیلی وقته ازت زده شدم...
جونگکوک: با این حرفش ازروش بلند شدمو رفتم اونطرف تخت.... خوابیدم...
لیسا: چرا بهش نگفتم.. بیشار از هرموفعی میخوامت.. چرا بهش نگفتم... الان امشب.. بهت نیاز دارم..
با ملی فکر تلمبار شده ب اغوش خواب پناه بردم...
۴.۸k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.