خاطرات یک آرمی فصل ۳ پارت ۲۴
خاطرات یک آرمی فصل ۳ پارت ۲۴
خیلی ریلکس نگاش کردمو منم با لحن خودش گفتم:
_بله دکتر.. اوه! نه یعنی دانشجویی ک سگدو میزنه دکتر بشه!
یهو رگ گردنش زد بالا و با عصبانیت عربده کشید:
من سگدووو میزنممممم؟؟ تو به خودت هم نگاه کردی!! ۴ سال رفتی دانشگاه دکترای عمومی گرفتی اما چسبیدی به...
وسط حرفش پریدمو منم داد زدم:
حداقل من توی یه کشوره خوب بورسیه گرفتمم! خودمو بالا کشیدیم اونوقت تو داری اینجا لنگ میزنی!!!!!
دوباره فریاد کشید:
مننننننن....
×اینجا چه خبره؟!
دکتر مجرده آروم از در اومد داخل (ناموساً کی دکترشو اینجوری صدا میکنه؟)
_استاد ایشون...
با یک لحن جدی و عصبی گفت:
×این چه طرزه برخورد با بیماره جنابِ هان؟
هیون سرشو با اجبار کشید به پایین.
×یک دکتره خوب چه ویژگی هایی داره؟!
هیون با شرمندگی هیچی نگفت:
×آقای هیون!! با شما بودم!!
یه هوف از سره کلافگی کشید و گفت:
_دقت بالا، درک کردن شرایط اضطراری، متعهد و...
×و چی؟!
_و طرز برخورد صحیح با مراجعکننده ها..
×آفرین! حالا از خانم عذرخواهی کن!
_من عذرخواهی کنم؟؟؟؟؟
×سریع تا از این ترم ننداختمت!
_اِه! باشه بابا ببخشید.
+میبخشم! مثه تو نیستم ک..
دوباره خواست این هیون جواب منو بده ک دکتر پرید وسط حرفمون
_خیلی خب بسه دیگه نپرین به هم! راستی درست شنیدم خانوم وانیا! شما پزشکی خوندین؟!
+آره.. یک سال پیش فارغ التحصیل شدم..
_یعنی بعدش هیچ جا کاری نکردین!؟
+نه دیگه.. چول مطب زدن نداشتم! از رفتن به مناطق محروم هم میترسیدم..
_خب پس عالیه میتونی بیای اینجا بیمارها رو ویزیت کنی..
یهو چشای هیون چهارتا شد منم دست کمی نداشتم ازش!
×چی؟؟؟؟؟ این بیمارا رو ویزیت کنه؟؟؟؟
_مشکلی داره آقای هان؟
×اههههه!
با عصبانیت از اتاق رفت بیرونو من موندم با دکتر..
_خب نظرتون چیه؟!
+عامم راستش..
_عیبی نداره میذارم خوب فکراتون رو بکنید. من مدیره این بیمارستانم!! شما اگر امشب راضی شدید فردا میتونید مدارکتون رو بیارید.
از تعجب سرم سوت کشید!! مدیر اینه؟؟ پس اون پسره ک روزه اول دیدمش کی بود؟
+ببخشید، شما واقعا مدیرید؟
_بله چطور..
+آخه یه پسره چشم..
انگار که متوجه شده بود کی رو دارم میگم با لبخند پرید وسط حرفم:
_اون برادر زادهمه.. روزهایی ک من نیستم اون مدیریت رو بر عهده میگیره ناراحتتون نکرده که؟
از یه طرف از این که این همه این دکتره هوامو داره خوشحال میشدم.. از یه طرف هم متعجب.. اون که اصلاً منو نمیشناسه اونوقت به این راحتی میخواد استخدامم کنه؟!
انگار که فکره منو خونده باشه با لحن دوستانهای گفت: میدونم فکر میکنی چقدر سرسری دارم بهت اعتماد میکنم.. اما منم یه زمان مثله تو بودم، یه دکتره بیکاری که خرجِ مطب زدن نداشت.. ولی با تلاشم نگاه؟! یک بیمارستان به این بزرگی رو راه اندازی کردم! و...
خیلی ریلکس نگاش کردمو منم با لحن خودش گفتم:
_بله دکتر.. اوه! نه یعنی دانشجویی ک سگدو میزنه دکتر بشه!
یهو رگ گردنش زد بالا و با عصبانیت عربده کشید:
من سگدووو میزنممممم؟؟ تو به خودت هم نگاه کردی!! ۴ سال رفتی دانشگاه دکترای عمومی گرفتی اما چسبیدی به...
وسط حرفش پریدمو منم داد زدم:
حداقل من توی یه کشوره خوب بورسیه گرفتمم! خودمو بالا کشیدیم اونوقت تو داری اینجا لنگ میزنی!!!!!
دوباره فریاد کشید:
مننننننن....
×اینجا چه خبره؟!
دکتر مجرده آروم از در اومد داخل (ناموساً کی دکترشو اینجوری صدا میکنه؟)
_استاد ایشون...
با یک لحن جدی و عصبی گفت:
×این چه طرزه برخورد با بیماره جنابِ هان؟
هیون سرشو با اجبار کشید به پایین.
×یک دکتره خوب چه ویژگی هایی داره؟!
هیون با شرمندگی هیچی نگفت:
×آقای هیون!! با شما بودم!!
یه هوف از سره کلافگی کشید و گفت:
_دقت بالا، درک کردن شرایط اضطراری، متعهد و...
×و چی؟!
_و طرز برخورد صحیح با مراجعکننده ها..
×آفرین! حالا از خانم عذرخواهی کن!
_من عذرخواهی کنم؟؟؟؟؟
×سریع تا از این ترم ننداختمت!
_اِه! باشه بابا ببخشید.
+میبخشم! مثه تو نیستم ک..
دوباره خواست این هیون جواب منو بده ک دکتر پرید وسط حرفمون
_خیلی خب بسه دیگه نپرین به هم! راستی درست شنیدم خانوم وانیا! شما پزشکی خوندین؟!
+آره.. یک سال پیش فارغ التحصیل شدم..
_یعنی بعدش هیچ جا کاری نکردین!؟
+نه دیگه.. چول مطب زدن نداشتم! از رفتن به مناطق محروم هم میترسیدم..
_خب پس عالیه میتونی بیای اینجا بیمارها رو ویزیت کنی..
یهو چشای هیون چهارتا شد منم دست کمی نداشتم ازش!
×چی؟؟؟؟؟ این بیمارا رو ویزیت کنه؟؟؟؟
_مشکلی داره آقای هان؟
×اههههه!
با عصبانیت از اتاق رفت بیرونو من موندم با دکتر..
_خب نظرتون چیه؟!
+عامم راستش..
_عیبی نداره میذارم خوب فکراتون رو بکنید. من مدیره این بیمارستانم!! شما اگر امشب راضی شدید فردا میتونید مدارکتون رو بیارید.
از تعجب سرم سوت کشید!! مدیر اینه؟؟ پس اون پسره ک روزه اول دیدمش کی بود؟
+ببخشید، شما واقعا مدیرید؟
_بله چطور..
+آخه یه پسره چشم..
انگار که متوجه شده بود کی رو دارم میگم با لبخند پرید وسط حرفم:
_اون برادر زادهمه.. روزهایی ک من نیستم اون مدیریت رو بر عهده میگیره ناراحتتون نکرده که؟
از یه طرف از این که این همه این دکتره هوامو داره خوشحال میشدم.. از یه طرف هم متعجب.. اون که اصلاً منو نمیشناسه اونوقت به این راحتی میخواد استخدامم کنه؟!
انگار که فکره منو خونده باشه با لحن دوستانهای گفت: میدونم فکر میکنی چقدر سرسری دارم بهت اعتماد میکنم.. اما منم یه زمان مثله تو بودم، یه دکتره بیکاری که خرجِ مطب زدن نداشت.. ولی با تلاشم نگاه؟! یک بیمارستان به این بزرگی رو راه اندازی کردم! و...
۹.۰k
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.