خاطرات یک آرمی فصل ۳ پارت ۲۵
خاطرات یک آرمی فصل ۳ پارت ۲۵
اما منم یه زمان مثله تو بودم، یه دکتره بیکاری که خرجِ مطب زدن نداشت.. ولی با تلاشم نگاه؟! یک بیمارستان به این بزرگی رو راه اندازی کردم! و از کارم راضی ام.. دره این بیمارستان به روی دکترهایی مثله تو بازه.. خوب فکرات رو بکن
.........................................................
با خوشحالی سواره ماشین شدم.
جیمین: +بهبه! میبینم آرمی گرلم لبخند میزنه!! خوشحال شده بایسشو دیده؟!
+وانی؟! آرمی گرلم؟
+وانی کجایی؟؟؟
تازه متوجه حضوره جیمین تو ماشین شده بودم.
اوخی! موچی اومده بود دنبالم!
_ببخشید جیمینا.. حواسم نبود!
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
+چی انقدره فکرت رو مشغول کرده سوییتم؟!
_زیباییه تو..
نیشش تا بناگوش باز شد، انگار خیلی از این حرفم کیفش کوک شد.
+خب اگه جین بودم حرفت رو سریع تایید میکردم ولی..
برای اینکه بیشتر شک نکنه سریع موضوع رو عوض کردم:
_جیمین.. بعدا حرف بزنیم یه کمی خستم!
با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد و هیچی نگفت.
نمیدونستم چرا دوست نداشتم این موضوع رو به اعضا بگم، ولی از یه طرفی همیشه بنگتن پشتم بودنو ساپورت هم میکردن! فکر اینکه هر روز تو خونه ی اونا باشمو براشون مزاحمت ایجاد کنم داغونم میکرد. باید رو پای خودم وایمیستادم، به هرحال اونا هم وقت من رو ک همیشه ندارن..
+وانیا.. ما یه مدت قراره بریم آمریکا، اونجا یه چندتا برنامه دعوتیم و جایزه...
_عالیههههههههه!
+خوشحال شدی؟!
_آره! چرا نشم؟! باتر هم ترکونده دیگه..
+خب اینکه آره.. ولی مطمئنی حالت خوبه؟!
تعجب جیمین رو درک میکردم، آخه اگه هر زمانی غیراز این بود مثله کنه میچسبیدم به پای اعضا و هرجا میرفتن باید منم میومدم آخه میدونین من زنِ بی عرضه ای نبودم! هم به شوهرم میرسیدم هم به بچه هام! وااا مگه من شوهر دارم؟؟ الحمدالله! مگه من بچه دارم؟! بابا این اف ام وی ها روی آدم تاثیر میذارن! نکنین اینکارارو!
_آره بابا مطمئنم!!! مگه چیه؟
+یعنی دوس داری تو اون خوابگاه به این بزرگی تنها بمونی؟
_آره مشکلی نداره..
+وانی یه بار دیگه میپرسم.. مطمئنی نمیخوای با ما بیای آمریکا؟!
_آرهههه
+ما تا دو هفته نیستیمهااا!
_باشههههه
+یه وقت وسط راه زنگ نزنی بهمون حوصله ام سر رفته بیاین دنبالمهااا!
از این احن گفتنش خنده ام گرفت: _باشه بابا چرا مثله مامانا شدی جیمیمن؟
+خب پس مطمئن؟
_آره بابا مطمئن! بچه نیستم که..
+خیلی خب باشه
_شما کی قراره برین؟
+همین امشب..
_اوکی!
.............
جیمین کلیدو انداخت رو در رو باز کرد.
اعضا پریدن تو آغوشم!
+اههههه کمککک! ۶تا مرد گنده ریختن رو سرم!
اعضا با لبخند از آغوشم اومدن بیرون
ته: پس خوش گذشته بود اونجا بهت!
+آره تازه قراره بیشتر خوش بگذره
تهیونگ با تعجب نگام کرد تازه متوجه سوتی ک داده بودم شدم ولی دیر شده بود و...
اما منم یه زمان مثله تو بودم، یه دکتره بیکاری که خرجِ مطب زدن نداشت.. ولی با تلاشم نگاه؟! یک بیمارستان به این بزرگی رو راه اندازی کردم! و از کارم راضی ام.. دره این بیمارستان به روی دکترهایی مثله تو بازه.. خوب فکرات رو بکن
.........................................................
با خوشحالی سواره ماشین شدم.
جیمین: +بهبه! میبینم آرمی گرلم لبخند میزنه!! خوشحال شده بایسشو دیده؟!
+وانی؟! آرمی گرلم؟
+وانی کجایی؟؟؟
تازه متوجه حضوره جیمین تو ماشین شده بودم.
اوخی! موچی اومده بود دنبالم!
_ببخشید جیمینا.. حواسم نبود!
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
+چی انقدره فکرت رو مشغول کرده سوییتم؟!
_زیباییه تو..
نیشش تا بناگوش باز شد، انگار خیلی از این حرفم کیفش کوک شد.
+خب اگه جین بودم حرفت رو سریع تایید میکردم ولی..
برای اینکه بیشتر شک نکنه سریع موضوع رو عوض کردم:
_جیمین.. بعدا حرف بزنیم یه کمی خستم!
با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد و هیچی نگفت.
نمیدونستم چرا دوست نداشتم این موضوع رو به اعضا بگم، ولی از یه طرفی همیشه بنگتن پشتم بودنو ساپورت هم میکردن! فکر اینکه هر روز تو خونه ی اونا باشمو براشون مزاحمت ایجاد کنم داغونم میکرد. باید رو پای خودم وایمیستادم، به هرحال اونا هم وقت من رو ک همیشه ندارن..
+وانیا.. ما یه مدت قراره بریم آمریکا، اونجا یه چندتا برنامه دعوتیم و جایزه...
_عالیههههههههه!
+خوشحال شدی؟!
_آره! چرا نشم؟! باتر هم ترکونده دیگه..
+خب اینکه آره.. ولی مطمئنی حالت خوبه؟!
تعجب جیمین رو درک میکردم، آخه اگه هر زمانی غیراز این بود مثله کنه میچسبیدم به پای اعضا و هرجا میرفتن باید منم میومدم آخه میدونین من زنِ بی عرضه ای نبودم! هم به شوهرم میرسیدم هم به بچه هام! وااا مگه من شوهر دارم؟؟ الحمدالله! مگه من بچه دارم؟! بابا این اف ام وی ها روی آدم تاثیر میذارن! نکنین اینکارارو!
_آره بابا مطمئنم!!! مگه چیه؟
+یعنی دوس داری تو اون خوابگاه به این بزرگی تنها بمونی؟
_آره مشکلی نداره..
+وانی یه بار دیگه میپرسم.. مطمئنی نمیخوای با ما بیای آمریکا؟!
_آرهههه
+ما تا دو هفته نیستیمهااا!
_باشههههه
+یه وقت وسط راه زنگ نزنی بهمون حوصله ام سر رفته بیاین دنبالمهااا!
از این احن گفتنش خنده ام گرفت: _باشه بابا چرا مثله مامانا شدی جیمیمن؟
+خب پس مطمئن؟
_آره بابا مطمئن! بچه نیستم که..
+خیلی خب باشه
_شما کی قراره برین؟
+همین امشب..
_اوکی!
.............
جیمین کلیدو انداخت رو در رو باز کرد.
اعضا پریدن تو آغوشم!
+اههههه کمککک! ۶تا مرد گنده ریختن رو سرم!
اعضا با لبخند از آغوشم اومدن بیرون
ته: پس خوش گذشته بود اونجا بهت!
+آره تازه قراره بیشتر خوش بگذره
تهیونگ با تعجب نگام کرد تازه متوجه سوتی ک داده بودم شدم ولی دیر شده بود و...
۹.۸k
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.