یک شاهدخت و چهار خواننده
یک شاهدخت و چهار خواننده
📌 پارت بیست و سوم 📌
( هانا )
کای : هانا بیل بریم اتاق رو نشونت بدم
_ بازم ببخشید
+ گفتم که مشکلی نیست
اینجا من می خوابم توأم اونجا بخواب خوبه ؟
_ آره
روی تخت نشستم خیلی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم
همه خواب بودن خیلی خسته بودم ولی فکر وان داشت دیوونم میکرد آخه چرا بعد دو سال و نیم باید برمیگشت زندگی من خوب بود تا اینکه اون اومد توی زندگیم من می تونستم با کای ازدواج کنم اما الان با این شرایط چرا باید کای با من ازدواج میکرد یا اصلا چرا باید از من خوشش می آمد
( بچه ها هانا اعضا به چشم برادر بزرگ تر میدید ولی از همون روز اول کای رو نمی تونست به عنوان یک برادر قبول کنه البته به کای حق میداد که دوسش نداشته باشه )
داشتم کلافه می شدم بلند شدم که برم بیرون که متوجه کای شدم رفتم سمتش و پتو رو؛ روش کشیدم و رفتم بیرون
روی کاناپه نشسته بودم که یه صدایی از پشت سرم اومد چان بود
چان : چرا این جا نشستی ؟!
_ خوابم نمی برد گفتم بیام اینجا
چان : بیا یه چیزی نشونت بدم
دنبالش رفتم من رو برد برون ستاره ها توی آسمون شب خیلی جلو داشت
_ وای چه قشنگه
چان : هانا دیدی خندیدی
_ چان .... میشه سرم رو بزارم روی شونت این جوری حساس تنهایی نمیکنم
چان با دستش سرم رو روی شونش گذاشت منم چشمام رو بستم
(کای )
از ذوق زیاد خوابم نمی برد که حساس کردم یکی داره میاد سمتم هانا بود سریع چشمام رو بستم روم پتو کشید و رفت بیرون از اتاق دیگه رسماً داشتم سکته میکردم هر چی منتظر شدم نیامد رفتم بیرون توی نشیمن نبود بخاطر همین رفتم توی فضای باز اون....... اون .... امکان نداره...
اشکم روی صورتم غلط خورد
لایک و کامنت ❤️😘😘
♥️ مرسی که لایک میکنی ♥️
📌 پارت بیست و سوم 📌
( هانا )
کای : هانا بیل بریم اتاق رو نشونت بدم
_ بازم ببخشید
+ گفتم که مشکلی نیست
اینجا من می خوابم توأم اونجا بخواب خوبه ؟
_ آره
روی تخت نشستم خیلی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم
همه خواب بودن خیلی خسته بودم ولی فکر وان داشت دیوونم میکرد آخه چرا بعد دو سال و نیم باید برمیگشت زندگی من خوب بود تا اینکه اون اومد توی زندگیم من می تونستم با کای ازدواج کنم اما الان با این شرایط چرا باید کای با من ازدواج میکرد یا اصلا چرا باید از من خوشش می آمد
( بچه ها هانا اعضا به چشم برادر بزرگ تر میدید ولی از همون روز اول کای رو نمی تونست به عنوان یک برادر قبول کنه البته به کای حق میداد که دوسش نداشته باشه )
داشتم کلافه می شدم بلند شدم که برم بیرون که متوجه کای شدم رفتم سمتش و پتو رو؛ روش کشیدم و رفتم بیرون
روی کاناپه نشسته بودم که یه صدایی از پشت سرم اومد چان بود
چان : چرا این جا نشستی ؟!
_ خوابم نمی برد گفتم بیام اینجا
چان : بیا یه چیزی نشونت بدم
دنبالش رفتم من رو برد برون ستاره ها توی آسمون شب خیلی جلو داشت
_ وای چه قشنگه
چان : هانا دیدی خندیدی
_ چان .... میشه سرم رو بزارم روی شونت این جوری حساس تنهایی نمیکنم
چان با دستش سرم رو روی شونش گذاشت منم چشمام رو بستم
(کای )
از ذوق زیاد خوابم نمی برد که حساس کردم یکی داره میاد سمتم هانا بود سریع چشمام رو بستم روم پتو کشید و رفت بیرون از اتاق دیگه رسماً داشتم سکته میکردم هر چی منتظر شدم نیامد رفتم بیرون توی نشیمن نبود بخاطر همین رفتم توی فضای باز اون....... اون .... امکان نداره...
اشکم روی صورتم غلط خورد
لایک و کامنت ❤️😘😘
♥️ مرسی که لایک میکنی ♥️
۱۵.۸k
۰۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.