تنهایی
.
با علی نیکویی سال ۹۳ آشنا شدم
رفته بودم برای مدیریت یک کارخانه لبنیات در تاجیکستان
علی، آنجا تاریخ میخواند. برای دکترا
در آن غربت، حتی با اینکه مردم دوشنبه، فارسی زبان بودند، باز هم داشتن یک رقیق پایه و پر شور و شنگ، نعمت بزرگیست.
چندی قبل در تهران هم را دیدیم.
عصر سردی بود و علی که با زحمت زیاد ۳۵ کیلو وزن کم کرده بود و از سرما خودش را مچاله کرده بود.
پیشنهاد داد بچپیم تو یک کافه.
نشستیم و شروع کردیم به گپ زدن.
متوجه ورود پیرمردی کوتاهقد و خمیده با لباسی بی رنگ و رو شدم.
آمد و بی سروصدا میز وسط کافه را اشغال کرد.
علی از خاطرات مان در تاجیکستان شروع کرد و استادانه گفتگو را به تبارشناسی قوم ترک منطقه آسیای میانه و غرب آسیا کشاند
دخترک #کافه چی بدون سوال از #پیرمرد، یک لیوان کاغذی چای سیاه و چند حبه قند برایش آورد و با احترام روی میز گذاشت.
سلام علیک خلاصهای هم کردند و رفت میز پشتی و کنار دوستانش نشست.
علی از تاریخ ایران باستان و آریایی ها و جنگها و صلحها میگفت. با انرژی یک بند حرف میزد و همه صحبتها را به این رساند که در آزمون استخدامی قبول شده و در مصاحبه برای استخدام در موزه ایران باستان، رد شده، چون فامیل یکی از مدیران نبوده.
و از این دست حرفهای تکراری.
چرخیدم سمت پیرمرد
نبود.
#تنها آمد،
تنها چای نوشید،
و تنها رفت..
علی همچنان داشت صحبت میکرد.
با علی نیکویی سال ۹۳ آشنا شدم
رفته بودم برای مدیریت یک کارخانه لبنیات در تاجیکستان
علی، آنجا تاریخ میخواند. برای دکترا
در آن غربت، حتی با اینکه مردم دوشنبه، فارسی زبان بودند، باز هم داشتن یک رقیق پایه و پر شور و شنگ، نعمت بزرگیست.
چندی قبل در تهران هم را دیدیم.
عصر سردی بود و علی که با زحمت زیاد ۳۵ کیلو وزن کم کرده بود و از سرما خودش را مچاله کرده بود.
پیشنهاد داد بچپیم تو یک کافه.
نشستیم و شروع کردیم به گپ زدن.
متوجه ورود پیرمردی کوتاهقد و خمیده با لباسی بی رنگ و رو شدم.
آمد و بی سروصدا میز وسط کافه را اشغال کرد.
علی از خاطرات مان در تاجیکستان شروع کرد و استادانه گفتگو را به تبارشناسی قوم ترک منطقه آسیای میانه و غرب آسیا کشاند
دخترک #کافه چی بدون سوال از #پیرمرد، یک لیوان کاغذی چای سیاه و چند حبه قند برایش آورد و با احترام روی میز گذاشت.
سلام علیک خلاصهای هم کردند و رفت میز پشتی و کنار دوستانش نشست.
علی از تاریخ ایران باستان و آریایی ها و جنگها و صلحها میگفت. با انرژی یک بند حرف میزد و همه صحبتها را به این رساند که در آزمون استخدامی قبول شده و در مصاحبه برای استخدام در موزه ایران باستان، رد شده، چون فامیل یکی از مدیران نبوده.
و از این دست حرفهای تکراری.
چرخیدم سمت پیرمرد
نبود.
#تنها آمد،
تنها چای نوشید،
و تنها رفت..
علی همچنان داشت صحبت میکرد.
۳.۱k
۲۹ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.