کمی تامل
کمی تامل:
هیچ قسمتی از شاهنامه، به تلخی لحظهای نیست که رستم، سر ژندهرزم رو از تنش جدامیکنه.
وقتی سهراب، با لشکر توران برای پیدا کردن و به تخت نشوندن پدرش رستم به ایران حمله میکنه، فقط یه بازوبند از پدرش نشونه داشته. با اینکه تهمینه تمام نشونیهای رستم رو به سهراب داده بوده، اما با اینحال برادر خودش یعنی ژندهرزم رو هم به همراه سهراب میفرسته.
خبر حملهی سهراب به ایران و فتح دژ سپید و از همه مهمتر اسیر شدن هژیر، کیکاوس رو به شدت نگران میکنه و دست به دامن رستم میشه.
خبر دلاوریهای این پهلوون چهارده ساله، دهان به دهان میچرخه و به گوش رستم میرسه. رستم که تقریبا تمام جنگاوران توران رو میشناخته، شبانه و با لباس مبدل خودش رو به اردوگاه دشمن میرسونه تا از این دلاور ناشناخته اطلاعاتی بدست بیاره. پس با تاریکی هوا به درون اردوگاه میره و از دور سران سپاه توران رو برانداز میکنه. توی همون نگاه اول هومان و بارمان رو میشناسه. اما بیش از همه توجهش به کسی جلب میشه که کنار ژندهرزم نشسته. حدس میزنه که باید خودش باشه، سرحال، قبراق و نترس.
اما ناگهان رستم چشم توی چشم ژندهرزم میشه. از بیم اینکه نکنه ژندهرزم شناخته باشدش و سپاه توران رو باخبر کنه به سرعت اونجا رو ترک میکنه. از طرف دیگه ژندهرزم هم متوجه حضور کسی توی تاریکی میشه و با توجه به هیکل و جثه احتمال میده که رستم رو دیده.
ژندهرزم از سالها قبل رستم رو میشناخته، از همون روزی که رستم و رخش اشتباهی وارد خاک توران میشن، از همون لحظهای که مهر رستم به دل تهمینه میفته. از همون شبی که نطفهی سهراب توی رحم خواهرش بسته میشه.
شاید اونشب ژندهرزم بیش از هر کس دیگهای هیجان داشته، شاید بیش از هرکس دیگهای لحظه شماری میکرده تا رستم رو زودتر ببینه. شاید دلش میخواسته اولین نفری باشه که رستم رو بغل کنه و بهش بگه سهراب پسرته. پسری که چهارده ساله ندیدیش.
ژندهرزم به دنبال رستم توی تاریکی میره و داد میزنه که هرجا هست خودت رو نشون بده. رستم که جایی پشت سر ژندهرزم پنهان شده، ناغافل بیرون میاد و ضربهای محکم به گردنش میزنه و قبل از اینکه فرصت حرف زدن رو به ژندهرزم بده، خنجرش رو بیرون میکشه و سر ژندهرزم رو گوش تا گوش میبره. گوش تا گوش.
اون شب اگه فقط چند ثانیه رستم فرصت داده بود، اونوقت ژندهرزم گفتن خبر خوش رو به گور نمیبرد. دیگه جنگی بین رستم و سهراب در نمیگرفت و پسر به دست پدر کشته نمیشد. برزو داغ دیدن پدرش رو به دل نداشت و گردآفرید این شانس رو داشت که سهراب رو دوباره ببینه.
.
تلخی از دست دادن، همیشه بیشتر از شیرینی به دست آوردنه. گاهی برای اینکه کسی رو از دست ندی، فقط کافیه هیچکاری نکنی... هیچکاری...
هیچ قسمتی از شاهنامه، به تلخی لحظهای نیست که رستم، سر ژندهرزم رو از تنش جدامیکنه.
وقتی سهراب، با لشکر توران برای پیدا کردن و به تخت نشوندن پدرش رستم به ایران حمله میکنه، فقط یه بازوبند از پدرش نشونه داشته. با اینکه تهمینه تمام نشونیهای رستم رو به سهراب داده بوده، اما با اینحال برادر خودش یعنی ژندهرزم رو هم به همراه سهراب میفرسته.
خبر حملهی سهراب به ایران و فتح دژ سپید و از همه مهمتر اسیر شدن هژیر، کیکاوس رو به شدت نگران میکنه و دست به دامن رستم میشه.
خبر دلاوریهای این پهلوون چهارده ساله، دهان به دهان میچرخه و به گوش رستم میرسه. رستم که تقریبا تمام جنگاوران توران رو میشناخته، شبانه و با لباس مبدل خودش رو به اردوگاه دشمن میرسونه تا از این دلاور ناشناخته اطلاعاتی بدست بیاره. پس با تاریکی هوا به درون اردوگاه میره و از دور سران سپاه توران رو برانداز میکنه. توی همون نگاه اول هومان و بارمان رو میشناسه. اما بیش از همه توجهش به کسی جلب میشه که کنار ژندهرزم نشسته. حدس میزنه که باید خودش باشه، سرحال، قبراق و نترس.
اما ناگهان رستم چشم توی چشم ژندهرزم میشه. از بیم اینکه نکنه ژندهرزم شناخته باشدش و سپاه توران رو باخبر کنه به سرعت اونجا رو ترک میکنه. از طرف دیگه ژندهرزم هم متوجه حضور کسی توی تاریکی میشه و با توجه به هیکل و جثه احتمال میده که رستم رو دیده.
ژندهرزم از سالها قبل رستم رو میشناخته، از همون روزی که رستم و رخش اشتباهی وارد خاک توران میشن، از همون لحظهای که مهر رستم به دل تهمینه میفته. از همون شبی که نطفهی سهراب توی رحم خواهرش بسته میشه.
شاید اونشب ژندهرزم بیش از هر کس دیگهای هیجان داشته، شاید بیش از هرکس دیگهای لحظه شماری میکرده تا رستم رو زودتر ببینه. شاید دلش میخواسته اولین نفری باشه که رستم رو بغل کنه و بهش بگه سهراب پسرته. پسری که چهارده ساله ندیدیش.
ژندهرزم به دنبال رستم توی تاریکی میره و داد میزنه که هرجا هست خودت رو نشون بده. رستم که جایی پشت سر ژندهرزم پنهان شده، ناغافل بیرون میاد و ضربهای محکم به گردنش میزنه و قبل از اینکه فرصت حرف زدن رو به ژندهرزم بده، خنجرش رو بیرون میکشه و سر ژندهرزم رو گوش تا گوش میبره. گوش تا گوش.
اون شب اگه فقط چند ثانیه رستم فرصت داده بود، اونوقت ژندهرزم گفتن خبر خوش رو به گور نمیبرد. دیگه جنگی بین رستم و سهراب در نمیگرفت و پسر به دست پدر کشته نمیشد. برزو داغ دیدن پدرش رو به دل نداشت و گردآفرید این شانس رو داشت که سهراب رو دوباره ببینه.
.
تلخی از دست دادن، همیشه بیشتر از شیرینی به دست آوردنه. گاهی برای اینکه کسی رو از دست ندی، فقط کافیه هیچکاری نکنی... هیچکاری...
- ۶.۱k
- ۱۵ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط