هر بعد از ظهر همین است

هر بعد از ظهر همین است...

بویِ ادکلنِ ِ تنهایی ام،
کافه را بر می دارد...
میز...،انفرادی در بی کسی هایم رزرو می شود ,
و شعر در دفترم غلاف...
اندکی در تسلسلِ خیابان
خودم را به بیراهه می زنم
و آنقدر چروکیده رفتار می کنم که
کسی هوس نکند حتی
نگاهش را در عمقِ من،سرمایه گذارد...

بی تفاوت به شکرخنده های حوالی
قهوه ی بی کسی ام را تلخ سر می کشم...
و سیگار به سیگار
کنارِِ خود ارضایی های مقیمِ دفتر شعر
تنها در درکِ پنی سیلینی غوطه ور می شوم که روزی دوبار
روی احساسم تزریق می کنم... عاشقانه ها
آنقدر در من چرکین شده اند که از ترس واگیر،
خودم را از آغوش های نیمه کاره این حوالی،قرنطینه کنم...

#حمیدرضا_هندی
دیدگاه ها (۴)

یک روزبلکه پنجاه سال دیگرموهای نوه‌ات را نوازش می‌کنیدر ایوا...

بعد از ظهرهای جمعههول و هوش ساعت پنجمنتظر تماسش بودمزنگ میزد...

میخواستم زبان بچرخانم واز تو سخن بگویم ولی, زبانم را در تسخی...

همیشه منتظرت هستمخیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنیاین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط