DARKLIKEBLACK

#DARK_LIKE_BLACK
part 25
حدودا ساعت نزدیکای یازده بود که کار درست کردین وسایل تموم شد
& رکیتا
+ هوم
& بله بلد نیستی!؟
+ نچ
& ولش...خب الان آویزونشون کنیم؟
+ نه باید با گروها هماهنگ کنیم عصر برن بیرون تا ما بتونیم اینجا رو درست کنیم
& باشه
وسایل تزئینات رو جمع کردیم و قرار شد بزاریمشون تو اتاق من تا میا نبینتشون
مشت هامون رو زدیم بهم و همزمان گفتیم: کارمون عالی بود
& به مارنی یه زنگ بزن و بگو
+ باشه الان میزنم
مارنی:
خیلی ضایع شدم
جیمین هم همینجور سعی میکرد که نخنده
_ راحت باش
تا این رو گفتم از خنده پاشید
& وایی دختر خیلی قشنگ ضایع شدی عاااالی بود
قهقهه میزد و میخندید
_ موندم چجور خودتو کنترل کردی
با خنده گفت: به بدبختی
_ معلومه
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تا اینکه موبایلم زنگ خورد ، رکیتا بود
تماس رو وصل کردم
صدای موبایلم روی بلندگوی ماشین بود و جیمین هم میشنید
_ الو
+ سسسسسلللللاااااامممممم مار ماری جونم
_ علیک سلام خنگولِ من
+ یکم نرم تر لطفا
+ نونا امروز تولد میاست میدونی که
_ آره
+ من و ته ته...
صدای تهیونگ از پشت تلفن اومد که داد زد: من ته ته نیستممممم
+ خب داشتم میگفتم من و ته ته...
صدای داد تهیونگ دوباره اومد و باعث شد که من و جیمین خندمون بگیره
+ الو
_ سلام تهیونگ هیونگ
+ سلام...من و راکِت « رکیتا رو مسخره کرده» وسایل تزیین رو درست کردیم کامل فقط میخواستیم که اگه میشه شما عصرمیا رو بیرون سرگرم کنید تا ما بتونیم خوابگاه رو درست کنیم
_ باشه ممنون بابت کمکت
+ خواهش میکنم
_ بای
******
از باشگاه برگشتیم و نهاری که رکیتا و تهیونگ درست کرده بودن رو به هزار بدبختی خوردیم
طبق معمول همه برای جمع کردن سفره در رفتن
من موندم و نامجون
نامجون: باهم جمع کنیم
_ باشه
_ شما بشقابا رو جمع کن و منم بقیه چیزا رو برمیدارم
رفت و اولین بشقاب رو برداشت خواست قدم برداره که پاش گیر کرد تو صندلی و داشت میخورد زمین که لبه میز رو گرفت و خودش و میز و بشقابا باهم افتادن
همه با ترس از اتاقاشون اومدن بیرون که ببینن چخبره و با دیدن نامجون پکیدن از خنده
هوسوک با خنده و نگرانی گفت: هیونگ خوبی؟
نامجون: آره خوبم
دستش رو گرفت به یکی از صندلیا نیم خیز شد بلند شه جین داد زد: ظرفامو شکوندییییییییییی!
نامجون ترسید دوباره با صندلی چپه شد که پایه صندلیه خورد به درِ فِر و درِ فر هم باز شد و خورد تو سرش
« آیا به خرابکار بودن نامجون ایمان نمی آورید😹»




سر نوشتن این پارت پکیدم😹😹😹
نظر فراموش نشه
دیدگاه ها (۱۰)

#DARK_LIKE_BLACKpart 26شوگا : ~ خب به نظرم همه آرامش خودشونو...

#DARK_LIKE_BLACKpart 27 سانهی : نمیخواستم سوار ترن هوایی بشم...

از کامنت بیشتر از لایک خوشم میاد☺☺☺❤#kim_family

کیا مث منن؟؟؟کلی زحمت کشیدم واسه نقاشی کردنش لایک کنید خو😐 #...

my little strawberry

رمان افسر پلیس پارت ⁶ویو شبآماده شدم و مشغول بررسی یکی از پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط