DARKLIKEBLACK

#DARK_LIKE_BLACK
part 27
سانهی :
نمیخواستم سوار ترن هوایی بشم ولی مجبورم کردن ، مارنی و جیمین کنار هم منو جانگ کوک کنار هم میا و جین کنار هم نامجون و شوگا هم کنار هم دلیل اینکه کنار هر دختر یه پسر نشست این بود که پسرا اعتقاد داشتن ممکنه دخترا از ترس سکته کنن و هوسوک هم به خواست خودش سوار نشد.
همه توی واگن نشستیم ، وقتی میسر جلو مون رو دیدم به معنی واقعی خودم رو خیس کردم. ترن شروع به حرکت کرد و من فقط چشمم رو بستم تا پایین رو نگاه نکنم و مدام صدای جیغ های میا توی گوشم بود و همینطور خنده های جین ، همینطور که چشمام رو بسته بودم صدای جیغ مارنی رو شنیدم و صدای خیلی بلند افتادن چیزی روی زمین
با ترس چشمام رو باز کردم خدارو شکر همه چی سر جاش بود اما یه دفعه مارنی داد زد ‌:
- یکی این لعنتی رو نگه داره.
و انگار مسئول اونجا صداش رو شنید که ترن ایستاد
مارنی سریع پرید از توی واگن بیرون و دست به سر روی زمین دنبال چیزی میگشت
× دنبالی چیزی میگردی نونا؟
_ جیمین بیشعور زد به دستم کیفم پرت شد پاییننننننن.
& خب وقتی می رفتیم پایین میتونستی برش داری.
_ تا چند دقیقه ی پیش میتونستم اما الان نه چون یکی برش داشتتتتتت.
& حالا یه کیف بود خیلی مهم نیست.
- احمق سویچ ماشین و گوشیم توش بودددد.
رکیتا:
داشتیم خونه رو تزیین میکردیم و تهیونگ رفته بود بالای نردبون که آویز ها رو بزنه و منم پله رو نگه داشته بودم
+ ته ته
&
+ ته
&
+ تهیونگ
& بله؟
+ چرا جواب نمیدی!؟
& من ته و ته ته نیستم
+ خیلی خب
& چیکار داشتی حالا؟
+ هیچی میخواستم ببینم ری اکشنت چیه
& مرض داری؟
+ اوهوم
& برو بقیه آویزا رو بیار جای اینکارا
با حالت پوکر جوابش رو داد: باشه بابا
پله رو ول کردم و رفتم تو اتاق تهیونگ تا آویزا رو بردارم که صدای افتادن یچیزی اومد و بعدشم داد تهیونگ
گلومپ (این چه صداییه دیگه 😹)
بدو بدو رفتم تو هال که دیدم تهیونگ از روی پله افتاده و روی پونز هایی که رو زمین بود افتاده بود
+ خوبی؟!!
با داد گفت: کونم سوراخ شددددددددد
نمیدونستم بخندم یا برم کمکش
( من بودم قطعا پاچیده بودم از هم😹)
با خنده ای که نمیتونستم جلوش رو بگیرم گفتم: وایسا الان میام کمکت
رفتم دستش رو گرفتم و بلندش کردم
رفتیم و به شکم خوابوندمش روی مبل
+ وایسا الان درشون میارم
به باسنش نگاه کردم و نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و راسما از هم پاچیدم
& کوفت چرا میخندی؟
یبار دیگه به باسنش که با پونزای رنگی رنگی شبیه بستنی اسمارتیزی شده بود نگاه کردم و شدت خندم بیشتر شد
& چرا میخندی؟
+ کونت شبیه بستنی اسمارتیزی شده
& وااااااااات
گوشیشو داد دستم و گفت: یه عکس بگیر ببینم
وقتی عکسش رو دید خودشم پکید از خنده
& درشون بیار
دونه دونه پونزا رو در میاوردم و میخندیدم
+ بیا تموم شد
& مرسی
+ خواهش

😹😹
دیدگاه ها (۲۸)

ععععااااااششششششقققققققتتتتتوووووننننننمممممم💜

خوشمزه تایم😋😋😋

#DARK_LIKE_BLACKpart 26شوگا : ~ خب به نظرم همه آرامش خودشونو...

#DARK_LIKE_BLACKpart 25حدودا ساعت نزدیکای یازده بود که کار د...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۴ساعت کاریم تمام شده بود رفتم سوار ...

جیمین فیک زندگی پارت ۹۲#

تکپارتی ته ته وقتی......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط