داستان
#داستان
من دختر هستم .....
من از دو سال پیش که تو خونه ی قدیمیمون بودیم البته تو کرج زندگی میکردیم خوابای خیلی ترسناکی میدیدم مثلا میدیدم 2 تا زن و یه مرد که زنا کوتوله هستن و مردا خیلی قد بلند و کچل هستن و از چشاشون خون میاد به طرف من میان این خواب ها فقط 3یا 4 ماه ادامه داشت بعد از اون دیگه همه چی عادی شده بود ولی یه روز پادر و پدرم به همراه عموم اینا میخواستند برن شمال که من دیشبه اون بد جوری مریض شدم و من مجبور شدم تو خونه تنها بمونم و همه به شمال رفتند به جز من بدبخت . خلاصه من صبح اونروز رفتم لباسامو آماده کردم و به باشگاه رفتم وقتی از باشگاه برگشتیم من همراه دوستام به رستوران رفتیم تا چیزی بخوریم اما چون من میل به غذا نداشتم چیزی نخوردم . خلاصه شب حدود ساعتای 8 یا 9 میشد که من به خانه برگشتم وقتی از در خونه به داخل آمدم یه حس عجیبی پیدا کردم انگار که تو خونه تنها نبودم خلاصه چون بوی عرق میدادم باید میرفتم حمام وگرنا تا صبح خوابم نمیبرد رفتم حمام و صورتم که کفی بود احساس کردم کسی پشتم واستاده و داره صدام میکنه از شدت ترس پاهام خشک شده بودن نمیتونستم حرکتی کنم ولی به خدا آرامش دادم و گفتم که خیالاتی شدم اما وقتی داشتم از حمام میومدم بیرون احساس کردم یکی درو کشید و من پرت شدم اونور حمام وقتی میخواستم پاشم دیدم یکی پیشم نشسته فکر کنم زن بود نمیدونم . فقط دیدم قد زنه لحظه به لحظه داره بیشتر میشه موهاش ژولیده بود و چشماشم رنگ خون بود من وقتی اونودیدم کم مونده بود که بیهوش بشم که میخواستم بسم الله بگم که اون زنه یه جیغی زد که شیشه ی حمام شکست وایییی من همون لحظه از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم لباسام تو تنمن و من روی مبل دراز کشیدم اون لحظه من هیچی نمیدونستم سریع از خونه زدم بیرون میخواستم دره حیاط باز کنم که دیدم همون زنه داره بهم نگاه میکنه و میخنده و میگه اگه از این در بری بیرون برات بد تموم میشه من که دیگه از خود بیخود شده بودم دره حیاطو باز کردم و رفتم خونه ی دوستم فرداش که مامان و بابام برگشتن من بهشون همه چیو توضیح دادم مامانم کمی باور کرد ولی بابام اصلا حرفمو باور نکرد من اون شبو خونه ی دوستم موندم و مامان و بابام رفتن خونه فردا ی اونروز دیدم بابا و مامانم اومدن خونه ی دوستم و سریع بهم گفتن بیا تو ماشین منم رفتم تو راه هر چقدر از مامان و بابام پرسیدم وه چی شده هیچی نگفتن . آخر مامانم بهم گفت کم مونده بود که یه زنه موقعه خواب من و باباتو خفه کنه . صاحب خونه ی بعدی هم که اومده تو اون خونه زندگی کرده . فرداش خبر دادن که مرده .
من دختر هستم .....
من از دو سال پیش که تو خونه ی قدیمیمون بودیم البته تو کرج زندگی میکردیم خوابای خیلی ترسناکی میدیدم مثلا میدیدم 2 تا زن و یه مرد که زنا کوتوله هستن و مردا خیلی قد بلند و کچل هستن و از چشاشون خون میاد به طرف من میان این خواب ها فقط 3یا 4 ماه ادامه داشت بعد از اون دیگه همه چی عادی شده بود ولی یه روز پادر و پدرم به همراه عموم اینا میخواستند برن شمال که من دیشبه اون بد جوری مریض شدم و من مجبور شدم تو خونه تنها بمونم و همه به شمال رفتند به جز من بدبخت . خلاصه من صبح اونروز رفتم لباسامو آماده کردم و به باشگاه رفتم وقتی از باشگاه برگشتیم من همراه دوستام به رستوران رفتیم تا چیزی بخوریم اما چون من میل به غذا نداشتم چیزی نخوردم . خلاصه شب حدود ساعتای 8 یا 9 میشد که من به خانه برگشتم وقتی از در خونه به داخل آمدم یه حس عجیبی پیدا کردم انگار که تو خونه تنها نبودم خلاصه چون بوی عرق میدادم باید میرفتم حمام وگرنا تا صبح خوابم نمیبرد رفتم حمام و صورتم که کفی بود احساس کردم کسی پشتم واستاده و داره صدام میکنه از شدت ترس پاهام خشک شده بودن نمیتونستم حرکتی کنم ولی به خدا آرامش دادم و گفتم که خیالاتی شدم اما وقتی داشتم از حمام میومدم بیرون احساس کردم یکی درو کشید و من پرت شدم اونور حمام وقتی میخواستم پاشم دیدم یکی پیشم نشسته فکر کنم زن بود نمیدونم . فقط دیدم قد زنه لحظه به لحظه داره بیشتر میشه موهاش ژولیده بود و چشماشم رنگ خون بود من وقتی اونودیدم کم مونده بود که بیهوش بشم که میخواستم بسم الله بگم که اون زنه یه جیغی زد که شیشه ی حمام شکست وایییی من همون لحظه از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم لباسام تو تنمن و من روی مبل دراز کشیدم اون لحظه من هیچی نمیدونستم سریع از خونه زدم بیرون میخواستم دره حیاط باز کنم که دیدم همون زنه داره بهم نگاه میکنه و میخنده و میگه اگه از این در بری بیرون برات بد تموم میشه من که دیگه از خود بیخود شده بودم دره حیاطو باز کردم و رفتم خونه ی دوستم فرداش که مامان و بابام برگشتن من بهشون همه چیو توضیح دادم مامانم کمی باور کرد ولی بابام اصلا حرفمو باور نکرد من اون شبو خونه ی دوستم موندم و مامان و بابام رفتن خونه فردا ی اونروز دیدم بابا و مامانم اومدن خونه ی دوستم و سریع بهم گفتن بیا تو ماشین منم رفتم تو راه هر چقدر از مامان و بابام پرسیدم وه چی شده هیچی نگفتن . آخر مامانم بهم گفت کم مونده بود که یه زنه موقعه خواب من و باباتو خفه کنه . صاحب خونه ی بعدی هم که اومده تو اون خونه زندگی کرده . فرداش خبر دادن که مرده .
۷.۷k
۱۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.