part43
part43
علی:
رفتم سمت استودیو تاراهم اونجا بود
تارا-سلام چطوری
علی-خوبم
تارا-نیکا چطور بود بهتر نشده
علی-هیچ فرقی نکرده دیگه حتی حرفم نمیزنه باهم
تاراخسته شدم دیگه نمیکشم
تارا-میدونم تنها کسی که میتونه حالشو خوب کنه متینه
علی- اسمشو نیار اگه اون نبود الان خواهر من اینجوری نمیشد
غربیه نیستیم که چرا خودمونو قول بزنیم متین یه ادم کثیف بود با یه ماسک ادم خوب که زندگی هرسمونو خراب کردالان کمترین ضرری که به تو زد این بود که مهاجرت نکردی بورسیتو ول کردی بخاطر نیکا
خانواده ی منو یجور داغون کرد خودمو یجور
و خواهربو نابود کردش
دیگه نه میخوام ببینمش نه اینکه اسمشو بشنوم
یک هفته بد
متین:
هنوزم نمی دونم چطوری نازلی رو قرار بزرگ کنم
نه اونقدر میتونم بیرحم باشم که ولش کنم
نه میتونم هم مادری کنم براش هم پدری
خیلی سخته نمیدونم باید چیکار کنم
خیلی وقته از نیکا خبری ندارم دلم براش خیلی تنگ شده
باید ازتارا حالشو بپرسم
زنگ زدم تارا
تارا-بله
متین-سلام متینم شناختی
تارا-سلام اره چطوری
متین-خوبم تو چطوری
تارا-منم خوبم کوچولتون اومد
متین-اره راسی ازنیکا چخبر
تارا-والا چیبگم...(همه ی ماجرا رو تعریف کرد)
متین-یعنی الان اصلا باکسی حرف نمیزنه؟
تارا-باهیشیک جز متین خیالاتش
تنها کسی که میتونه کمکش کنه تویی
متین-من چیکار میتونم کنم
تارا-باید باهاش حرف بزنی اگه تورو ببینه بهتر میشه
ولی فکر نکنم علی اینو بخواد حتی نمیخواد اسمتو بشنوه
بدجوری دلش ازت شکسته
متین-نمیدونم باید چی بگم حقم داره
تارا-راستی مهگل چطور
متین-مهگل مهگلم رفت تو زایمان مرد
انگار بیماری داشته و به دکترش پیزی نگفته تا بچه رو ندازه و لی خودش تحمل عمل و نداشته و مرد
تارا-واقعا متاسفم ادرس خونتونو بده بیام خونتون
دخترمون وببینم
متین-اوکی الان لوکشین میدم
فعلا خدافظ
تارا-اوکی فعلا
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
علی:
رفتم سمت استودیو تاراهم اونجا بود
تارا-سلام چطوری
علی-خوبم
تارا-نیکا چطور بود بهتر نشده
علی-هیچ فرقی نکرده دیگه حتی حرفم نمیزنه باهم
تاراخسته شدم دیگه نمیکشم
تارا-میدونم تنها کسی که میتونه حالشو خوب کنه متینه
علی- اسمشو نیار اگه اون نبود الان خواهر من اینجوری نمیشد
غربیه نیستیم که چرا خودمونو قول بزنیم متین یه ادم کثیف بود با یه ماسک ادم خوب که زندگی هرسمونو خراب کردالان کمترین ضرری که به تو زد این بود که مهاجرت نکردی بورسیتو ول کردی بخاطر نیکا
خانواده ی منو یجور داغون کرد خودمو یجور
و خواهربو نابود کردش
دیگه نه میخوام ببینمش نه اینکه اسمشو بشنوم
یک هفته بد
متین:
هنوزم نمی دونم چطوری نازلی رو قرار بزرگ کنم
نه اونقدر میتونم بیرحم باشم که ولش کنم
نه میتونم هم مادری کنم براش هم پدری
خیلی سخته نمیدونم باید چیکار کنم
خیلی وقته از نیکا خبری ندارم دلم براش خیلی تنگ شده
باید ازتارا حالشو بپرسم
زنگ زدم تارا
تارا-بله
متین-سلام متینم شناختی
تارا-سلام اره چطوری
متین-خوبم تو چطوری
تارا-منم خوبم کوچولتون اومد
متین-اره راسی ازنیکا چخبر
تارا-والا چیبگم...(همه ی ماجرا رو تعریف کرد)
متین-یعنی الان اصلا باکسی حرف نمیزنه؟
تارا-باهیشیک جز متین خیالاتش
تنها کسی که میتونه کمکش کنه تویی
متین-من چیکار میتونم کنم
تارا-باید باهاش حرف بزنی اگه تورو ببینه بهتر میشه
ولی فکر نکنم علی اینو بخواد حتی نمیخواد اسمتو بشنوه
بدجوری دلش ازت شکسته
متین-نمیدونم باید چی بگم حقم داره
تارا-راستی مهگل چطور
متین-مهگل مهگلم رفت تو زایمان مرد
انگار بیماری داشته و به دکترش پیزی نگفته تا بچه رو ندازه و لی خودش تحمل عمل و نداشته و مرد
تارا-واقعا متاسفم ادرس خونتونو بده بیام خونتون
دخترمون وببینم
متین-اوکی الان لوکشین میدم
فعلا خدافظ
تارا-اوکی فعلا
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
۵.۷k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.