part42
part42
*نه ماه بعد*
علی:
از تیمارستان دراومدم بیرون
حتی دیگه به من نگاه هم نمیکرد
چه برسه که باهام حرف بزنه
خسته شدم از این وضعیت
خسته شدم از این حالش
دلم میخواد برگردم عقب همچیو درست کنم
چرا باید اینجوری میشد چرا باید خواهر یکی یدونم می افتاد گوشه بیمارستان
وقتی فهمید متین بچه دار شده دیگه ادم قبل نشد
خیلی کم حرف میزد فقط با تارا راحت بود که دیگه با اونم حرف نمیزنه
تا جایی که فقط با توهماتش حرف میزد
تو توهماتش متین و میدید فقط فقط بااون حرف میزد
شده بود مثل دیونه ها باهمه با خوشنت رفتار میکرد
مجبور شدم بیارمش تیمارستا ن
اخه کی دوست داره خواهر یکی یدونش گوشه
تیمارستان نشسته باشه
یه نکاهی به نمای ساختمون انداختم هنوزم از پنجره خیره شده بود به کوه های روبه رو بیمارستان
هی رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت استودیو.....
متین:
مامان خانم اماده اید بریم
مهگل-بریم وای دارم میترکم دیگه نفسم بزور میاد بالا نمی تونم
راه برم(دختره ی سوسول حالا یه حاملس دیگه)
متین-دست تو بده من نیوفتی
یه چهل و چنج دقیقه ای میگذره که مهگل و بردن اتاق عمل ولی هنوز خبری نیس یعنی دختر کوچولوم چه شکلیه کاش میشد تو این موقعیت نیکام جای مهگل بودش کاش من پدر شدن و برای اولین بار با نیکا تجربه میکردم
هنوز اسمی برای دخترم انتخاب نکردم مهگل میگه هرچی تو میخوای ولی من می دونم دوست داره اسمشو بزاره نازلی
شایدم نازلی گذاشتم شایدم یچیز دیگه
مثل سوگل به مهگلم میادا
تو همین فکرا بودم که پرستار از اتاق اومد بیرون
پرستار-اقای ستاری(فامیلیه متینه)
متین-بله بفرماید
پرستار-خوشبختانه دختر کوچولتون بسلامتی دنیا اومد
متین-مادرش چی حالش خوبه؟
پرستار-متاسفانه ایشون ازدنیا رفتند چند دقیقه دیگه دخترتون و میارن
متین-انگار دنیا رو سرم خراب شد حالا من بدون مهگل چجوری بزرگش کنم
مهگل تو دیگه چرا رفتی
چرا دخترمونو بی مادر کردی
مگه قرار نبود بهترین باشیم برای دخترمون چیشد......
بچه ها شاید چند روز نتونم پارت بزارم ولی حمایت کنیدااا
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
*نه ماه بعد*
علی:
از تیمارستان دراومدم بیرون
حتی دیگه به من نگاه هم نمیکرد
چه برسه که باهام حرف بزنه
خسته شدم از این وضعیت
خسته شدم از این حالش
دلم میخواد برگردم عقب همچیو درست کنم
چرا باید اینجوری میشد چرا باید خواهر یکی یدونم می افتاد گوشه بیمارستان
وقتی فهمید متین بچه دار شده دیگه ادم قبل نشد
خیلی کم حرف میزد فقط با تارا راحت بود که دیگه با اونم حرف نمیزنه
تا جایی که فقط با توهماتش حرف میزد
تو توهماتش متین و میدید فقط فقط بااون حرف میزد
شده بود مثل دیونه ها باهمه با خوشنت رفتار میکرد
مجبور شدم بیارمش تیمارستا ن
اخه کی دوست داره خواهر یکی یدونش گوشه
تیمارستان نشسته باشه
یه نکاهی به نمای ساختمون انداختم هنوزم از پنجره خیره شده بود به کوه های روبه رو بیمارستان
هی رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت استودیو.....
متین:
مامان خانم اماده اید بریم
مهگل-بریم وای دارم میترکم دیگه نفسم بزور میاد بالا نمی تونم
راه برم(دختره ی سوسول حالا یه حاملس دیگه)
متین-دست تو بده من نیوفتی
یه چهل و چنج دقیقه ای میگذره که مهگل و بردن اتاق عمل ولی هنوز خبری نیس یعنی دختر کوچولوم چه شکلیه کاش میشد تو این موقعیت نیکام جای مهگل بودش کاش من پدر شدن و برای اولین بار با نیکا تجربه میکردم
هنوز اسمی برای دخترم انتخاب نکردم مهگل میگه هرچی تو میخوای ولی من می دونم دوست داره اسمشو بزاره نازلی
شایدم نازلی گذاشتم شایدم یچیز دیگه
مثل سوگل به مهگلم میادا
تو همین فکرا بودم که پرستار از اتاق اومد بیرون
پرستار-اقای ستاری(فامیلیه متینه)
متین-بله بفرماید
پرستار-خوشبختانه دختر کوچولتون بسلامتی دنیا اومد
متین-مادرش چی حالش خوبه؟
پرستار-متاسفانه ایشون ازدنیا رفتند چند دقیقه دیگه دخترتون و میارن
متین-انگار دنیا رو سرم خراب شد حالا من بدون مهگل چجوری بزرگش کنم
مهگل تو دیگه چرا رفتی
چرا دخترمونو بی مادر کردی
مگه قرار نبود بهترین باشیم برای دخترمون چیشد......
بچه ها شاید چند روز نتونم پارت بزارم ولی حمایت کنیدااا
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
۶.۰k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.