تمام هستی منواقعی پارتبیستوسوم آخر
تمام هستی من(واقعی) #پارت_بیست_و_سوم (آخر)
گفت:مگه عاشق موتو ر سواری نیستی ؟تو این بارون خیلی کیف میده ها! نتونستم نه بگم...گفتم باشه . باروون میباربد و کاملا خیس بودیم...محکم بغلش کرده بودمو جیغ میکشیدم...خیابون لغزنده بود...داد میزد... میگفت دوستت دارم... داشت از شهر خاج میشد....تو حال خودم نبودم که ببینم کجا داره میره...انگار مث یه پرنده داشتیم پروار میکردیم..... یه نور روشن.....
یه سیاهی........................
یه صدای وحشتناک.....................................
یه درد عمیق................................................................................
صداها به صورت بلند تو سرم میپیچیدن..... درد دارم...... بابک................................. اخ پاهام....
- داره به هوش میاد! چند نفر با لباس سفید دارن سعی میکنن وضعیتمو کنترل کنن. بهم اکسیزن وصله....
- بابک......................................
مثل یه رویای سپید بود..... دکترا پرستارا پس بابکم کجاست؟ داد میزنم ولم کنین....درد دارم.....................ولم کن!
دوباره بیهوش میشم......... دوباره همه چی محو میشه.... دارن خاک میریزن..
رو جنازه ای که جسم عشق ابدیه منه... بابکم رفت..پر کشید ...نشد عروسش بشم... نشد ... نمی تونم گریه کنم...نمی تونم هیچی بگم........ فقط تو خودم زجه میکشم به خاطر لحظه های زیبایی که چه زود تموم شد! ای کاش اونشب باها ش نمیرفتم...... ای کاش خدا کمی صبر میکرد
وهزاران هزار تا ای کاش و ای کاش و ای کاش و ای کاش ها ... حالا بعد اون تصمیم ازدواج ندارم و میخوام برا همیشه با رویاهای بین منو اون تنها باشم... هرشب به امید اینکه توی خواب باهاش باشم سرمو روی بالش میذارم.
سر انجام ..........
منم دیگه حالا یه تغییری کردم..میدونین چیه ؟؟؟اون اینه که من عشقم رو تو قلبم نگه میدارم نه کنارم.و به این امید زنده میمونم...
پایان
دوستان می دونم آخرش خیلی بد تموم شد حتی به فکرم رسید آخرش رو تغییر بدم اما حیف که این سرگذشت واقعیه و به خاطر همین دلم نیومد آخرش رو عوض کنم.
گفت:مگه عاشق موتو ر سواری نیستی ؟تو این بارون خیلی کیف میده ها! نتونستم نه بگم...گفتم باشه . باروون میباربد و کاملا خیس بودیم...محکم بغلش کرده بودمو جیغ میکشیدم...خیابون لغزنده بود...داد میزد... میگفت دوستت دارم... داشت از شهر خاج میشد....تو حال خودم نبودم که ببینم کجا داره میره...انگار مث یه پرنده داشتیم پروار میکردیم..... یه نور روشن.....
یه سیاهی........................
یه صدای وحشتناک.....................................
یه درد عمیق................................................................................
صداها به صورت بلند تو سرم میپیچیدن..... درد دارم...... بابک................................. اخ پاهام....
- داره به هوش میاد! چند نفر با لباس سفید دارن سعی میکنن وضعیتمو کنترل کنن. بهم اکسیزن وصله....
- بابک......................................
مثل یه رویای سپید بود..... دکترا پرستارا پس بابکم کجاست؟ داد میزنم ولم کنین....درد دارم.....................ولم کن!
دوباره بیهوش میشم......... دوباره همه چی محو میشه.... دارن خاک میریزن..
رو جنازه ای که جسم عشق ابدیه منه... بابکم رفت..پر کشید ...نشد عروسش بشم... نشد ... نمی تونم گریه کنم...نمی تونم هیچی بگم........ فقط تو خودم زجه میکشم به خاطر لحظه های زیبایی که چه زود تموم شد! ای کاش اونشب باها ش نمیرفتم...... ای کاش خدا کمی صبر میکرد
وهزاران هزار تا ای کاش و ای کاش و ای کاش و ای کاش ها ... حالا بعد اون تصمیم ازدواج ندارم و میخوام برا همیشه با رویاهای بین منو اون تنها باشم... هرشب به امید اینکه توی خواب باهاش باشم سرمو روی بالش میذارم.
سر انجام ..........
منم دیگه حالا یه تغییری کردم..میدونین چیه ؟؟؟اون اینه که من عشقم رو تو قلبم نگه میدارم نه کنارم.و به این امید زنده میمونم...
پایان
دوستان می دونم آخرش خیلی بد تموم شد حتی به فکرم رسید آخرش رو تغییر بدم اما حیف که این سرگذشت واقعیه و به خاطر همین دلم نیومد آخرش رو عوض کنم.
- ۱۴.۵k
- ۱۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط