تمام هستی منواقعی پارتبیستودوم

تمام هستی من(واقعی) #پارت_بیست_و_دوم
باورم نمیشد اینو گفتم......جرات نداشتم تو چشمای پدرم نگاه کنم .نمی دونم چه قد گذشت.نیم ساعت یه ساعت . صدای بابام پیچید تو گوشم
 - باشه.........فقط یادت باشه خودت خواستی.
سعی کردم حرفشو مرور کنم !وای خداجون!باورم نمیش! سرمو بلند کردم و پریدم بغل بابام.بوسیدمش!
گفتم عاشقتم بابایی.....گریه م گرفته بود . بابام لبخند زد. با خوشحالی از خونه زدم بیرون.... فقط میدویدم که سریعتر برسم پیشه بابک.اخه ساعت 5قرار داشتیم...... نمی دونستم این خبر خوبو چه جور بهش بدم.... وای خدا..... چه احساس قشنگی داشتم. وقتی بابک اینو شنید خشکش زد.... لبخندش محو شد...انگار غمش گرفت.
 - بابک.....خوشحال نشدی؟
غم زده نگام کرد و یهو با خوشحالی نگام کرد و محکم بغلم کرد و گفت معلومه دیووووونه دوستت دارم... باورم نمیشه !
هر دومون میخندیدیم....
از عشق از شادی..........................
اون روز همش خوش گذروندیم..... رفتیم پارک....رستوران....سینما. تقریبا 11 شب بود.
- باید برم خونه بابک !نمی خوام بابامو پشیمون کنم .
- نخیر عشقم !
گفتم :چی میگی باید برم.....فردا میبینمت.

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱)

#هنر_عکاسی

تمام هستی من(واقعی) #پارت_بیست_و_سوم (آخر)گفت:مگه عاشق موتو ...

نیویورک

جواب بدید.

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

فرار من

پارت هدیهپارت پنجممنشی بابام:خانم...!؟ماری "ماری صدام کنین م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط