عشق اجباری
"عشق اجباری"
p,10
.
.
اروم اروم چشماشو باز کرد ...... بی مقدمه و یهو پریدم تو بغلش که اخ بلندی گفت ....
کوک : اخخخخ ا/تت
ا/ت : ( از بغلش اومد بیرون ) اهم ببخشید
تهیونگ : نبودی که ببینی چقد این پرنسس خانوم نگران توعه غول بود ( خنده )
ا/ت : هییی( بالشت میزنه بهش)
کوک : تو کی ؟ ( رو به نامجون )
نامجون : یکی از دوستای ا/ت چرا ؟
کوک : دوست پسرشی؟
ا/ت : نوچ ... من و جیمین وقتی که من ۱۴ سالم بود و اون ۱۶ درست وقتی که ۲ سال از دوستیمون گذشته بود تصمیم گرفتیم بریم جنگل .... وقتی رفتیم اونجا یکی از دشمنای پدرم بهمون حمله کرد و به پام تیر زد ... اون موقع نامجون بود که کمکم کرد اون دکتر ماحریه ( روبه نامجون لبخند )
جونگ کوک میخاست بلند شه که بازوش درد گرفت و غرش بلدی کرد ..... رفتم کمکش و بلندش کردم ..... یهو گوشیم زنگ خورد ... بابام بود .... تا میخاستم گوشی رو از روی مبل بردارم جونگ کوک برداشت و جواب داد ....
* مکالمه *
ب ا/ت : سلام دخترم خوبی ؟
کوک : سلام آقای لی ... اره حال دخترتون خوبه .. کاری داشتین ؟
ب ا/ت : عع سلام جونگ کوک جان ... میخاستم .. تو و ا/ت رو برای مهمونی فرداشب دعوت کنم ... حتما باید بیاین آخه این مهمونی برای شما هاست ...
کوک : چشم آقای لی ... حتما .. کاری ندارین ؟
ب ا/ت : نه پسرم خدافظ
کوک : خدانگهدار
*پایان مکالمه *
کوک : ( رو به ا/ت ) فردا شب بابات مهمونی داره گفته باید بیایم ... جیمین و تهیونگ شما ها هم باید بیاین ...
جیمین : اه چشم
ا/ت : افرین جوجه کوچولو ی من ( لپشو کشیدم )
جونگ کوک بلند شد و میخاست بره تو اتاقش که نامجون گفت ...
نامجون : جونگ کوک .. پانسمانت باید صبح و شب عوض بشه ... به ا/ت سپردم که عوضش که .. لجبازی نکن ...
کوک : اوهوم باشع ....
.
.
(ویو شب/ ساعت ۷ و نیم )
..........
.
.
اینم پارت ۱۰ خوشگلامم🥲💗💗
p,10
.
.
اروم اروم چشماشو باز کرد ...... بی مقدمه و یهو پریدم تو بغلش که اخ بلندی گفت ....
کوک : اخخخخ ا/تت
ا/ت : ( از بغلش اومد بیرون ) اهم ببخشید
تهیونگ : نبودی که ببینی چقد این پرنسس خانوم نگران توعه غول بود ( خنده )
ا/ت : هییی( بالشت میزنه بهش)
کوک : تو کی ؟ ( رو به نامجون )
نامجون : یکی از دوستای ا/ت چرا ؟
کوک : دوست پسرشی؟
ا/ت : نوچ ... من و جیمین وقتی که من ۱۴ سالم بود و اون ۱۶ درست وقتی که ۲ سال از دوستیمون گذشته بود تصمیم گرفتیم بریم جنگل .... وقتی رفتیم اونجا یکی از دشمنای پدرم بهمون حمله کرد و به پام تیر زد ... اون موقع نامجون بود که کمکم کرد اون دکتر ماحریه ( روبه نامجون لبخند )
جونگ کوک میخاست بلند شه که بازوش درد گرفت و غرش بلدی کرد ..... رفتم کمکش و بلندش کردم ..... یهو گوشیم زنگ خورد ... بابام بود .... تا میخاستم گوشی رو از روی مبل بردارم جونگ کوک برداشت و جواب داد ....
* مکالمه *
ب ا/ت : سلام دخترم خوبی ؟
کوک : سلام آقای لی ... اره حال دخترتون خوبه .. کاری داشتین ؟
ب ا/ت : عع سلام جونگ کوک جان ... میخاستم .. تو و ا/ت رو برای مهمونی فرداشب دعوت کنم ... حتما باید بیاین آخه این مهمونی برای شما هاست ...
کوک : چشم آقای لی ... حتما .. کاری ندارین ؟
ب ا/ت : نه پسرم خدافظ
کوک : خدانگهدار
*پایان مکالمه *
کوک : ( رو به ا/ت ) فردا شب بابات مهمونی داره گفته باید بیایم ... جیمین و تهیونگ شما ها هم باید بیاین ...
جیمین : اه چشم
ا/ت : افرین جوجه کوچولو ی من ( لپشو کشیدم )
جونگ کوک بلند شد و میخاست بره تو اتاقش که نامجون گفت ...
نامجون : جونگ کوک .. پانسمانت باید صبح و شب عوض بشه ... به ا/ت سپردم که عوضش که .. لجبازی نکن ...
کوک : اوهوم باشع ....
.
.
(ویو شب/ ساعت ۷ و نیم )
..........
.
.
اینم پارت ۱۰ خوشگلامم🥲💗💗
- ۱۸.۹k
- ۰۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط