در همین لحظه در پشتبوم با صدای وحشتناکی باز شد یونگی م
در همین لحظه، در پشتبوم با صدای وحشتناکی باز شد. یونگی مثل دیوونهها پرید بیرون، نفسش بند اومده بود، کتش پاره شده بود از دویدن، موهاش به هم ریخته.
یونگی فریاد زد، صداش کل پشتبوم رو لرزوند:
«مین جیییییی!»
مین نی خودشو ول کرد جلو، بدنش خم شد سمت پایین…
یونگی دوید، پاهاش روی بتن خیس لیز خورد، اما خودشو پرت کرد جلو. درست در آخرین لحظه، وقتی مین جی داشت میافتاد، دستاش دور کمر باریک و کوچولوش قفل شد. با همه قدرتش کشید عقب.
هر دو با صدای بلندی افتادن روی زمین سرد. یونگی پشتش محکم خورد به بتن، اما جیآ رو حتی یه لحظه ول نکرد. دستاش مثل زنجیر دورش پیچیده بود، محکم به سینهش چسبوندش.
مین جی زار زار گریه میکرد، بدنش میلرزید:
«باباااا… باباااا… ترسیدم… بابا…»
یونگی نفسنفس میزد، اشکاش مثل سیل میریخت رو صورت مین جی:
«مین جی… دخترم… خدای من… نه… نه نه نه… چی کار میکردی؟ چی کار میکردی؟»
مین جی با هقهق:
«تو… تو گفتی دیگه نمیتونی منو دوست داشته باشی… پشت در شنیدم همهشو… گفتی هر بار منو میبینی یاد مامان میافتی و درد میکشی…»
یونگی محکمتر بغلش کرد، صداش پر از شکستن بود:
«احمق بودم… کور بودم… غلط کردم مین جی… غلط خیلی بزرگ کردم… ببخشید منو… ببخشید…»
مین جی مشتای کوچولوشو گره کرد روی پیرهن باباش:
«چرا بابا؟ من چی کار کردم؟ مامان به خاطر من رفت؟ تو هم منو نمیخوای دیگه؟»
یونگی سرشو تکون داد، بوسه میزد رو پیشونی، موها، چشماش:
«نه… نه نه… تو هیچ کاری نکردی… تو بهترین چیزی هستی که تو زندگیم دارم… من… من بعد رفتن مامانت شکستم. هر بار نگاهت میکردم، چشمات که عین چشماشه، لبخندت، همهچی یادش میافتادم و نمیتونستم تحمل کنم… فکر میکردم اگه دور بمونم و فقط برات چیز بخرم، کمتر درد میکشه… اما الان که تقریباً از دستت دادم… فهمیدم درد واقعی چیه.»
مین جی گریهش بلندتر شد:
«من فقط میخواستم بغلت کنم… فقط میخواستم بشینی کنارم وقتی کابوس میبینم… چرا هیچوقت نمیاومدی بابا؟»
یونگی اشکاشو پاک نکرد، گذاشت بریزه:
«چون ترسو بودم… چون نمیخواستم با غمم روبهرو بشم… اما دیگه تموم شد. قول میدم… به جون تو قول میدم.»
جیآ سرشو بلند کرد، چشماش قرمز و پر اشک:
«واقعاً؟ دیگه نمیری؟ دیگه تنهام نمیذاری؟»
یونگی دستشو گذاشت روی گونه خیسش، با صدای لرزون اما قاطع:
«دیگه هیچجا نمیرم. هیچ جلسهای، هیچ شرکتی، هیچ پولی… هیچی مهمتر از تو نیست. از همین امشب، فقط تو و من. هر شب کنار تختت میشینم تا خوابت ببره. هر صبح با هم صبحونه میخوریم، با هم میریم پارک، با هم بازی میکنیم… دیگه هیچوقت تنها نمیمونی.»
مین جی یه لحظه ساکت شد، بعد دستای کوچولوشو دور گردن باباش انداخت:
«بابا… دوستت دارم… خیلی خیلی زیاد… نرو دیگه… قول بده…»
یونگی اونو محکمتر بغل کرد، بوسید رو موهاش:
«منم دوستت دارم مین جی… بیشتر از همه دنیا… بیشتر از نفسام… تو همه چیزمی… بدون تو هیچی نیستم… قول میدم، برای همیشه.»
باد هنوز میوزید، اما دیگه سرد نبود. هر دو زار زار گریه میکردن، رو زمین سرد پشتبوم، تو بغل هم. اشکاشون با هم قاطی شده بود، اما این بار اشکای نجات بود، اشکای عشقی که تقریباً برای همیشه از دست رفته بود.
یونگی بالاخره بلندش کرد، تو بغلش گرفت مثل یه پر سبک، و آروم برد پایین. همون شب، کنار تخت مین جی نشست، دستشو گرفت و تا صبح بیدار موند، فقط به نفسهای آرومش نگاه میکرد.
یونگی فریاد زد، صداش کل پشتبوم رو لرزوند:
«مین جیییییی!»
مین نی خودشو ول کرد جلو، بدنش خم شد سمت پایین…
یونگی دوید، پاهاش روی بتن خیس لیز خورد، اما خودشو پرت کرد جلو. درست در آخرین لحظه، وقتی مین جی داشت میافتاد، دستاش دور کمر باریک و کوچولوش قفل شد. با همه قدرتش کشید عقب.
هر دو با صدای بلندی افتادن روی زمین سرد. یونگی پشتش محکم خورد به بتن، اما جیآ رو حتی یه لحظه ول نکرد. دستاش مثل زنجیر دورش پیچیده بود، محکم به سینهش چسبوندش.
مین جی زار زار گریه میکرد، بدنش میلرزید:
«باباااا… باباااا… ترسیدم… بابا…»
یونگی نفسنفس میزد، اشکاش مثل سیل میریخت رو صورت مین جی:
«مین جی… دخترم… خدای من… نه… نه نه نه… چی کار میکردی؟ چی کار میکردی؟»
مین جی با هقهق:
«تو… تو گفتی دیگه نمیتونی منو دوست داشته باشی… پشت در شنیدم همهشو… گفتی هر بار منو میبینی یاد مامان میافتی و درد میکشی…»
یونگی محکمتر بغلش کرد، صداش پر از شکستن بود:
«احمق بودم… کور بودم… غلط کردم مین جی… غلط خیلی بزرگ کردم… ببخشید منو… ببخشید…»
مین جی مشتای کوچولوشو گره کرد روی پیرهن باباش:
«چرا بابا؟ من چی کار کردم؟ مامان به خاطر من رفت؟ تو هم منو نمیخوای دیگه؟»
یونگی سرشو تکون داد، بوسه میزد رو پیشونی، موها، چشماش:
«نه… نه نه… تو هیچ کاری نکردی… تو بهترین چیزی هستی که تو زندگیم دارم… من… من بعد رفتن مامانت شکستم. هر بار نگاهت میکردم، چشمات که عین چشماشه، لبخندت، همهچی یادش میافتادم و نمیتونستم تحمل کنم… فکر میکردم اگه دور بمونم و فقط برات چیز بخرم، کمتر درد میکشه… اما الان که تقریباً از دستت دادم… فهمیدم درد واقعی چیه.»
مین جی گریهش بلندتر شد:
«من فقط میخواستم بغلت کنم… فقط میخواستم بشینی کنارم وقتی کابوس میبینم… چرا هیچوقت نمیاومدی بابا؟»
یونگی اشکاشو پاک نکرد، گذاشت بریزه:
«چون ترسو بودم… چون نمیخواستم با غمم روبهرو بشم… اما دیگه تموم شد. قول میدم… به جون تو قول میدم.»
جیآ سرشو بلند کرد، چشماش قرمز و پر اشک:
«واقعاً؟ دیگه نمیری؟ دیگه تنهام نمیذاری؟»
یونگی دستشو گذاشت روی گونه خیسش، با صدای لرزون اما قاطع:
«دیگه هیچجا نمیرم. هیچ جلسهای، هیچ شرکتی، هیچ پولی… هیچی مهمتر از تو نیست. از همین امشب، فقط تو و من. هر شب کنار تختت میشینم تا خوابت ببره. هر صبح با هم صبحونه میخوریم، با هم میریم پارک، با هم بازی میکنیم… دیگه هیچوقت تنها نمیمونی.»
مین جی یه لحظه ساکت شد، بعد دستای کوچولوشو دور گردن باباش انداخت:
«بابا… دوستت دارم… خیلی خیلی زیاد… نرو دیگه… قول بده…»
یونگی اونو محکمتر بغل کرد، بوسید رو موهاش:
«منم دوستت دارم مین جی… بیشتر از همه دنیا… بیشتر از نفسام… تو همه چیزمی… بدون تو هیچی نیستم… قول میدم، برای همیشه.»
باد هنوز میوزید، اما دیگه سرد نبود. هر دو زار زار گریه میکردن، رو زمین سرد پشتبوم، تو بغل هم. اشکاشون با هم قاطی شده بود، اما این بار اشکای نجات بود، اشکای عشقی که تقریباً برای همیشه از دست رفته بود.
یونگی بالاخره بلندش کرد، تو بغلش گرفت مثل یه پر سبک، و آروم برد پایین. همون شب، کنار تخت مین جی نشست، دستشو گرفت و تا صبح بیدار موند، فقط به نفسهای آرومش نگاه میکرد.
- ۱۸۲
- ۰۸ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط