سئول پر از نور و هیاهو بود آسمانخراشها انگار میخواس

((سئول پر از نور و هیاهو بود، آسمان‌خراش‌ها انگار می‌خواستن آسمون رو سوراخ کنن. مین یونگی ثروتمندترین آدم کره بود؛ شرکت‌هاش همه‌جا بودن، از بیلبوردهای غول‌پیکر گانگنام تا کارخانه‌های بزرگ دور شهر. پول براش مثل آب خوردن بود، هیچ‌وقت تموم نمی‌شد. هر چی می‌خواست، یه چشم به هم زدن جلوش بود.
برای دختر پنج‌ساله‌ش، مین جی‌، هم همین‌طور.
اتاقش پر از چیزایی بود که هر بچه‌ای آرزوشو می‌کرد: عروسک‌های گرون‌قیمت ژاپنی که چشماشون برق می‌زد، تبلت‌های پر از بازی، لباسای برند که بزرگ‌ترا حسرتشونو می‌خوردن، حتی یه اتاق بازی کامل با تاب و سرسره و شهربازی کوچیک. خدمتکارا همیشه دور و برش بودن، معلم خصوصی هر روز می‌اومد، هر هفته هم جعبه‌های جدید اسباب‌بازی و .... ولی مین جی اینا رو نمی‌خواست یکم توجه از پدرش میخواست))
جی‌آ کوچولو با عروسک مامانش نشسته بود ساعت از دوازده گذشته بود و مین جی منتطر باباش بود که صدای باز شدن د. با کلید زو شنید یونگی اومد داخل و چشمش یه لحظه افتاد به مین جی
یونگی: «هنوز نخوابیدی؟ برو بخواب دیگه.»
جی‌آ آروم بلند شد، عروسکشو محکم بغل کرد: «بابا… امروز نقاشیمو برات کشیدم. می‌خوای ببینیش؟»
یونگی: «مین جی، فردا صبح نشونم بده. الان خیلی دیره، خسته‌ام.»
جی‌آ: «فقط یه دقیقه… قول می‌دم.»
یونگی : «نه، الان نه. برو پیش خانم کیم، بذاره بخوابی.»
((مین جی لبشو گاز گرفت که گریه نکنه. آروم برگشت سمت اتاقش.))
((صبح روز بعد، مین جی با همون نقاشی بزرگش رفت دم در دفتر. در نیمه‌باز بود. یونگی پشت میز، تلفن به گوش.))
یونگی (با صدای بلند): «نه، گفتم قیمت رو پایین‌تر نمی‌ریم! این قرارداد باید تا عصر امضا بشه… آره، خودم میام .»
مین جی آروم رفت داخل، نقاشی رو گذاشت روی میز، درست جلوی باباش.
مین جی (با صدای کوچیک): «بابا… اینو برات کشیدم.»
یونگی یه نگاه سریع انداخت، تلفن هنوز گوشش بود: «قشنگه، آفرین. حالا برو صبحونه بخور، معلم‌ت منتظره.»
مین جی: «اینجا خودتونی، مامانم و خودمم. دستت رو هم گرفتیم.»
یونگی (هنوز تو تلفن): «بعداً نگاه می‌کنم، قول. حالا برو دیگه، مزاحمم نشو.»
می جی نقاشی رو همونجا گذاشت و رفت بیرون. در رو آهسته بست.
ظهر که یونگی داشت با راننده می‌رفت شرکت، خانم کیم (پرستار) اومد جلوش.
خانم کیم: «آقا، ببخشید… مین جی امروز صبحونه نخورد. فقط نشسته تو اتاقش، عروسکشو بغل کرده و زل زده به دیوار.»
یونگی اخم کرد: «مگه چیزی کم داره؟ هر چی بخواد براش می‌خرن.»
خانم کیم: «آقا، اون چیزی که می‌خواد پول نیست»
یونگی: « پس چی می‌خواد؟»
دیدگاه ها (۸)

خانم کیم آروم گفت: «شما رو. یه کم توجه، یه کم عشق. از وقتی خ...

در همین لحظه، در پشت‌بوم با صدای وحشتناکی باز شد. یونگی مثل ...

سولا (خواب‌آلود، با لبخند): "صبح بخیر داداش... وای چقدر خوب ...

جیمین (با لبخند، سولا رو محکم‌تر بغل کرد): "حرف نباشه کوچولو...

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

:تهیونگ: اون موضوع رو بسپار به من، من حلش می کنما/ت: خب ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط