p117
p117
روز بعد:
امروز با نیکا قرار گذاشته بودیم بریم یکم پاساز گردی
البته مروارید هم قرار بود بیاد
علی بخاطر کنسرت سرش شلوغ بود
صبح باهاش حرف زده بودم
تقیربا ساعت4 بود که حاضرشده بودم
و سوار ماشین شدم و رفتم دنبال نیکا
نازلی و نیلی رو تحویل
مامان دادیم
بعد رفتیم پاساژ
مروارید هم اومد
کل پاساژ و گشتیم
چندتا لباس خریدم
عید هم که دیگه نزدیک بود بازار ها شلوغ بودن
ذوق شوق مردم تو اسفند واقعا قشنگ
همه تو بدو بدو هستن حس خوبی به آدم میده
چندا لباس گوگولی مگولی خریدمیم
به اسرار مروارید نیکا رفتیم
تویه مغازه لباس نوزادی
چندتا لباس دیدم که دلم براشون رفت
لباس های
اسپرتی بودن که دخترونه و پسرونه بودنش فرقی نداشت
اونارو برداشتم یه ست جوارب و دستکش و کلاه دخترونه وو چسرونه دیدم نتونستم طاقت بیارم اونارم خریدم
بدب اومدیم بیرون
نیکا-عمه فداش بشه اونقد ذوق دارم بیاد اینارو بپوشه
مروارید-فکر قرار به تار بگه مامان
نیکا-وای تارا خودش هنوز تربیتش کامل نیست
اینکه چطوری قرار
این بچرو تربیت کنه نمیدونم
تارا-از همون اول یه لاشی به تمام معنا تحویل جامع میدم
نیکا-ولی الان نیمفهمی چه گوهی خوردی
وقتی درد زایمان و چشیدی میفهمی چه گوهی خوردی بعدشم که شیردهی اصلا وای
تارا-عوض اومید دادنته
مرواردی-گفته باشم خودم
بدنیا میارمشا یعنی اولین نفر خودم بغلش میکنم
تارا-هوفف
بریم یه بستنی چیزی بخوریم
نیکا-بشد موافقم
تارا-رفتیم کافه ی نزدیک همون پاساژ
نشستیم
من یه کیک بستنی سفارش دادم
داشتیم حرف میزدیم که علی زنگ زد
نیکا-داداشم چقد حواسش هست بهت
کارداره باز زنگ میزنه
تارا-بله بله
جواب دادم
جونم؟
علی-سلام علیکم چطوری
تارا-خوبم توچطوری
علی-منم خوبم
بیرونی؟
تارا-اره با مروارید و نیا اومدیم خرید
علی-اهان باش مراقب خودت باش خودت زیاد خسته نکنیاا
تارا-چشم
توهم همین طور
علی-زنگ میزنم بت فعلا
علی-خدافظ
نیکا-چیمیگفت
تارا-همینطوری زنگ زده بود
نیکا-اها
رگ خواهرشوهریم گرفت
تارا-زدیم زیر خنده که سفارش هامون و اوردن
سفارش هارو خوردی
بد هم دیگه رفتیم دنبال نیلی و نازلی
به اسرار مامان
رفتیم تو برای شام
دستسچخت مامان حرف نداشت
عدس پلوهاشم که دیگه اصلا عالی بود
بعد شام کمک کردم طرفارو جمع کردیم
دیگه یکم نشستم و اومدم خونه
آرایشم و چاک کردم
غذای سگ رو دادم
بعد دارو هامو
خوردم
به علی تکس دادم
-بیکاری؟
چند دقیقه بود
زنگ زد
علی-سلام
تار-سلامم
علی-خوش گذشت
تارا-بلهه
شام خوردی خسته نباشی
علی-اره خوردم عزیزم مرسی
تارا-علی چندتا لباس گوگولی مگولی خریدم برای نین
بعدچندتاهم براخودم خریدم
اونقد نازن
علی-اومدم مفصل میریم خرید
بنظرت اتاقشو چه شکلی کنیم
تارا-واقعا ایده ای ندارم
علی-حالا وقت زیاده
تارا-دلم برات خیلی تنگ شده لامصب
علی-قربون لامصب گفتنت بشم منم دلم تنگ شدده
تارا-برو استراحت کن خسته ای
علی-اوکی
خوب بخوابی قلب من
تارا-قربونت بشم خدافظ
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
روز بعد:
امروز با نیکا قرار گذاشته بودیم بریم یکم پاساز گردی
البته مروارید هم قرار بود بیاد
علی بخاطر کنسرت سرش شلوغ بود
صبح باهاش حرف زده بودم
تقیربا ساعت4 بود که حاضرشده بودم
و سوار ماشین شدم و رفتم دنبال نیکا
نازلی و نیلی رو تحویل
مامان دادیم
بعد رفتیم پاساژ
مروارید هم اومد
کل پاساژ و گشتیم
چندتا لباس خریدم
عید هم که دیگه نزدیک بود بازار ها شلوغ بودن
ذوق شوق مردم تو اسفند واقعا قشنگ
همه تو بدو بدو هستن حس خوبی به آدم میده
چندا لباس گوگولی مگولی خریدمیم
به اسرار مروارید نیکا رفتیم
تویه مغازه لباس نوزادی
چندتا لباس دیدم که دلم براشون رفت
لباس های
اسپرتی بودن که دخترونه و پسرونه بودنش فرقی نداشت
اونارو برداشتم یه ست جوارب و دستکش و کلاه دخترونه وو چسرونه دیدم نتونستم طاقت بیارم اونارم خریدم
بدب اومدیم بیرون
نیکا-عمه فداش بشه اونقد ذوق دارم بیاد اینارو بپوشه
مروارید-فکر قرار به تار بگه مامان
نیکا-وای تارا خودش هنوز تربیتش کامل نیست
اینکه چطوری قرار
این بچرو تربیت کنه نمیدونم
تارا-از همون اول یه لاشی به تمام معنا تحویل جامع میدم
نیکا-ولی الان نیمفهمی چه گوهی خوردی
وقتی درد زایمان و چشیدی میفهمی چه گوهی خوردی بعدشم که شیردهی اصلا وای
تارا-عوض اومید دادنته
مرواردی-گفته باشم خودم
بدنیا میارمشا یعنی اولین نفر خودم بغلش میکنم
تارا-هوفف
بریم یه بستنی چیزی بخوریم
نیکا-بشد موافقم
تارا-رفتیم کافه ی نزدیک همون پاساژ
نشستیم
من یه کیک بستنی سفارش دادم
داشتیم حرف میزدیم که علی زنگ زد
نیکا-داداشم چقد حواسش هست بهت
کارداره باز زنگ میزنه
تارا-بله بله
جواب دادم
جونم؟
علی-سلام علیکم چطوری
تارا-خوبم توچطوری
علی-منم خوبم
بیرونی؟
تارا-اره با مروارید و نیا اومدیم خرید
علی-اهان باش مراقب خودت باش خودت زیاد خسته نکنیاا
تارا-چشم
توهم همین طور
علی-زنگ میزنم بت فعلا
علی-خدافظ
نیکا-چیمیگفت
تارا-همینطوری زنگ زده بود
نیکا-اها
رگ خواهرشوهریم گرفت
تارا-زدیم زیر خنده که سفارش هامون و اوردن
سفارش هارو خوردی
بد هم دیگه رفتیم دنبال نیلی و نازلی
به اسرار مامان
رفتیم تو برای شام
دستسچخت مامان حرف نداشت
عدس پلوهاشم که دیگه اصلا عالی بود
بعد شام کمک کردم طرفارو جمع کردیم
دیگه یکم نشستم و اومدم خونه
آرایشم و چاک کردم
غذای سگ رو دادم
بعد دارو هامو
خوردم
به علی تکس دادم
-بیکاری؟
چند دقیقه بود
زنگ زد
علی-سلام
تار-سلامم
علی-خوش گذشت
تارا-بلهه
شام خوردی خسته نباشی
علی-اره خوردم عزیزم مرسی
تارا-علی چندتا لباس گوگولی مگولی خریدم برای نین
بعدچندتاهم براخودم خریدم
اونقد نازن
علی-اومدم مفصل میریم خرید
بنظرت اتاقشو چه شکلی کنیم
تارا-واقعا ایده ای ندارم
علی-حالا وقت زیاده
تارا-دلم برات خیلی تنگ شده لامصب
علی-قربون لامصب گفتنت بشم منم دلم تنگ شدده
تارا-برو استراحت کن خسته ای
علی-اوکی
خوب بخوابی قلب من
تارا-قربونت بشم خدافظ
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
۳.۴k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.