گوریل وسایلایه کبابوآماده کردوروبه کامبیزبسه دیگه خیلی ن

گوریل وسایلایه کبابوآماده کردوروبه کامبیز:بسه دیگه خیلی نشستی پاشوبیایکمم کارکن
کامبیز:والانامزدن نامزدایه قدیم مانامزدبودیم کله کارایه خونتونومنویاسمین انجام میدادیم چه معنی میده مردمتاهل بدون نامزدش کباب درس کن
گوریل:زبون نریزنمیتونی بااین حرفات اززیره کاردربری خودتوخسته نکن
کامبیز:الناخانوم ببینیدچقدنمک نشناسه چه حرفاکه به من نمیزنه
من:راس میگه دیگه
بااین حرفم همه امون زدیم زیره خنده بجزکامبیزکه انگارواقعاتنبلی میکردبراپختن کباب
تااوناغذاروآماده کنن منویاسیم اول کلی باترانه بازی کردیم بعدم که دیگه کباباداشتن تموم میشدن شروع کردیم به چیدن سفره بااومدن کباباقاروقوره شکمم شروع شد
گوریل دیسوبرداش وشروع کردکشیدن برنج برام:بسه
من:اهوم مرسی
کبابم طرفم گرف که دوسیخ برداشتم
من:ممنون
گوریل:نوش جان
نه انگاری داره کم کم آدم میشه
باکلی خنده وشوخی ودعواهایه ترانه وکامبیزباگوریل شاممونم تموم شدوترانه دوباره سمج شدکه برن وسیله سواربشن
ایندفعه گوریل باهاش رفت
کامبیز:عزیزم چایی نیاوردین
یاسی:چراواساالان میریزم برات
کامبیز:دسته گلت دردنکنه
من:ماشاالله خیلی عاشقیداعشقتون پایدارباخنده
کامبیز:بله بایدباشیم بعدازکلی سختی بهم رسیدیم
بشقابه تخمه که روزمین بودطرفه خودم کشیدم وباتعجبوذوقوشوق:نه بابایا
یاسی که ازحرکتم خندش گرفته بود:بله
من:خب تعریف کنیدببینم
کامبیز:منویاسی هم دانشگاهی بودیم باهمون اولین بارکه دیدمش عاشقش شدم اولش خیلی باخودم کلنجارمیرفتم که نه بابایه حسه زودکذروایناولی بالاخره به خودم ثابت کردم که واقعاعاشقش شدم بعدازکلی ابرازه علاقه وهرروزهرروزپی شوگرفتن بالاخره قبولم کردیاسی ادامه داد:هرروزکه میگذشت بیشترعاشقه هم میشدیم کامبیز:وقتی که تصمیم گرفتم برم خواستگاریش یاسی مخالفت کردهی دلیل میخاستم نمیگف آخرشم بیخیاله مخالفتاش شدم ورفتم خواستگاریش
بابایه یاسی همون دفعه اول ردم کردوگف دخترشوبه کسی که نه کاردارع نه خانواده نمیده
روزشبم شده بودرفتن به شرکت باباجون ولی قبول نمیکردکه نمیکرددرکش میکردم اگه منم جایه باباجون بودم دخترمودسته همچین کسی نمیسپردم
پس تصمیم گرفتم کارپیداکنم هم دانشگاه میرفتم هم سرکارولی دیگه کمتردانشگاه میرفتم ولی یاسی همه روزایی که نمیرفتموجبران میکردکلی برام جزوه مینوشت و......
تاکه وقتی خودم حس کردم دارم به یه جاهایی میرسم این کامبیزبااون کامبیزفرق داره بازم رفتم خواستگاریش ولی بازم قبول نکردن ولی ایندفعه یاسی تورویه پدرمادرش واساد
یاسی :حتی یه باردس به خودزنی کردکه بابام ایناقبول کردن ولی بابام گف دیگه اسمه مارم نیار
خیلی برام سخت گذشت خیلی روزایه بدیی بود ولی بالاخره گذشت وقتی که ترانه به دنیااومدمامان بابام به دیدنم اومدن وبابام بادیدن ترانه کله چیزایی که گذشته بودوفراموش کرد
چقدره این داستان برام آشنابوداره شبیه داستان زندگیه من بودولی من نجنگیدم ولی من نموندم
به روبروخیره شده بودم وتوفکررفته بودم که گوریل که دسه ترانه روگرفته بودجلویه چشمام ظاهرشدشایدم خوب شدکه....
گوریل بادیدنم بانگرانی به طرفم اومدی:چیزی شده
من‌:‌نه نه
گوریل:چراقیافه ات اینجوریه
من:اه گفتم که چیزی نی
یاسی:قصه عاشقانه گوش کردع باخنده
گوریل:‌اگع انقددوش دارین قصه عاشقانه اتونوهمه بشنوه کتابش کنید
کامبیز:فکرع خوبیه هااا روبه یاسی
گوریل:دیگه بهتره بریم مام میخوایم صبج زودرابی اوفتیم
وسیله هاروجمع کردیم وازهم خداحافظی کردیموسواره ماشینامون شدیم
دیدگاه ها (۸)

گوریل:شب بخیرمن:شب توام بخیروارده اتاقم شدم چمدونموگذاشتم رو...

همین که رسیدیم ترانه دسته باباشوگرف وبااسراربه طرف استخرتوپ ...

موقع مدرسه هاوامتحانات یادش بخیرمیدونم شعرمیگم ولی واقعایادش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط