تکپارتی
#تکپارتی
(زندگیم)
از فشار دندوناش و هی باز و بست کردن چشاش معلوم بود درد داره
از لابلای دندوناش غرید:
-بهت میگم گریه نکن!
بیتوجه به حرفش پنبه ی بتادینه رو گذاشتم کنار و چسب زخمو چسبوندم رو زخم روی گونش...
خواستم از جا بلند شم که مچ دستمو گرفت و مجبورم کرد بشینم...
- اخه لعنتی یه حرفی بزن...! بگو چته! چه انتظاری داشتی از من؟! نکنه انتظار داشتی بشینم و عین گاو نگاه کنم که یه بی ناموس مزاحمه ناموسم بشه!
ینی انقد بی غیرتم؟!
سعی کردم مچ دستمو آزاد کنم...
_ ولم کن!
فشار دستشو بیشتر کرد
- حرف بزن یچیزی بگو بفهمم چته!
بیشتر خواهش کردم....
_ حرفی ندارم بزنم! چی بگم ها؟!
بگم خورد تو ذوقم؟! توقع داشتم دوس پسرم عاقل تر باشه؟! بیشتر ازینا بفهمه و حالیش بشه؟!
تعجب کرده بود...
- چی میگی تو؟!
انقدم میشه گریه نکنی؟! لطفا!
دست از تلاش کردن برداشتم...
_ چرا گریه نکنم؟!
اون همه التماست کردم دعوا نکن! گوش کردی؟!
اصلا فکر کردی به بعدش؟! به من فکر کردی؟!
اصلا دمت گرم پهلوون! یکی خوردی، سه تام زدی!
هیچیتم نشد.. ولی اگه یه بلایی سر اون آدمای عوضی میاومد چی؟!
بخدا پشت همه ی این آدمای بی صاحاب کلی گردن کلفت هس....
اگه چیزیت میشد؟! اگه چیزیشون میشد چی؟! اصلا با خودت فکر کردی این احمقا کارشون همینه؟! هدفشون همینه؟!
جواب بده ببینم...! اصلا... اصلا فکر کردی به من؟!
انگشتاش که دور مچم سفت بود کم کم شل شد....
غیرت این نیست جناب...!
که رگ گردنت واسه یه حرف بی ربطو یه نگاه سرد باد کنه!
غیرت اونه که نذاری خیس بشه زیر چش مثلا ناموست!
بلند شدم و خواستم برم... ولی مچم هنوز حصاره دستش بود...
- ببخشید!
ناخودآگاه سرم برگشت سمتش، با تعجب نگاهش کردم....
- ببخشید! یهو زد به سرم... عصبی شدم... زندگیمی خب... نمیخوام نگاه چپ کسی روت بیوفته...
به عاقبتش فک نکردم...
تموم شد قطار اشکام که پی در پی سرازیر میشد...
به آغوش کشیدم...
دم گوشم پچ زد...
- دیگه نبینم اشکاتو که الکی خرجشون میکنی!
لبخندی زدم..
- از این به بعدم سعی میکنم عاقلانه تصمیم بگیرم و فقط نفری یه مشت میزنمشون که فک نکنن اون وسطا شلغمی چیزی ام...
با اعتراض و خنده اسمشو صدا زدم...
-یااا جونگکوکاا
خنده کوتاهی کرد..
- باشه باشه... همین که فقط گوشاشونو بکشم خوبه؟!
خندیدم که اونم از خنده هام خندش گرف...:)
درخواستی داشتین بگین (زیر پست سنجاق شده..)
(زندگیم)
از فشار دندوناش و هی باز و بست کردن چشاش معلوم بود درد داره
از لابلای دندوناش غرید:
-بهت میگم گریه نکن!
بیتوجه به حرفش پنبه ی بتادینه رو گذاشتم کنار و چسب زخمو چسبوندم رو زخم روی گونش...
خواستم از جا بلند شم که مچ دستمو گرفت و مجبورم کرد بشینم...
- اخه لعنتی یه حرفی بزن...! بگو چته! چه انتظاری داشتی از من؟! نکنه انتظار داشتی بشینم و عین گاو نگاه کنم که یه بی ناموس مزاحمه ناموسم بشه!
ینی انقد بی غیرتم؟!
سعی کردم مچ دستمو آزاد کنم...
_ ولم کن!
فشار دستشو بیشتر کرد
- حرف بزن یچیزی بگو بفهمم چته!
بیشتر خواهش کردم....
_ حرفی ندارم بزنم! چی بگم ها؟!
بگم خورد تو ذوقم؟! توقع داشتم دوس پسرم عاقل تر باشه؟! بیشتر ازینا بفهمه و حالیش بشه؟!
تعجب کرده بود...
- چی میگی تو؟!
انقدم میشه گریه نکنی؟! لطفا!
دست از تلاش کردن برداشتم...
_ چرا گریه نکنم؟!
اون همه التماست کردم دعوا نکن! گوش کردی؟!
اصلا فکر کردی به بعدش؟! به من فکر کردی؟!
اصلا دمت گرم پهلوون! یکی خوردی، سه تام زدی!
هیچیتم نشد.. ولی اگه یه بلایی سر اون آدمای عوضی میاومد چی؟!
بخدا پشت همه ی این آدمای بی صاحاب کلی گردن کلفت هس....
اگه چیزیت میشد؟! اگه چیزیشون میشد چی؟! اصلا با خودت فکر کردی این احمقا کارشون همینه؟! هدفشون همینه؟!
جواب بده ببینم...! اصلا... اصلا فکر کردی به من؟!
انگشتاش که دور مچم سفت بود کم کم شل شد....
غیرت این نیست جناب...!
که رگ گردنت واسه یه حرف بی ربطو یه نگاه سرد باد کنه!
غیرت اونه که نذاری خیس بشه زیر چش مثلا ناموست!
بلند شدم و خواستم برم... ولی مچم هنوز حصاره دستش بود...
- ببخشید!
ناخودآگاه سرم برگشت سمتش، با تعجب نگاهش کردم....
- ببخشید! یهو زد به سرم... عصبی شدم... زندگیمی خب... نمیخوام نگاه چپ کسی روت بیوفته...
به عاقبتش فک نکردم...
تموم شد قطار اشکام که پی در پی سرازیر میشد...
به آغوش کشیدم...
دم گوشم پچ زد...
- دیگه نبینم اشکاتو که الکی خرجشون میکنی!
لبخندی زدم..
- از این به بعدم سعی میکنم عاقلانه تصمیم بگیرم و فقط نفری یه مشت میزنمشون که فک نکنن اون وسطا شلغمی چیزی ام...
با اعتراض و خنده اسمشو صدا زدم...
-یااا جونگکوکاا
خنده کوتاهی کرد..
- باشه باشه... همین که فقط گوشاشونو بکشم خوبه؟!
خندیدم که اونم از خنده هام خندش گرف...:)
درخواستی داشتین بگین (زیر پست سنجاق شده..)
۹.۹k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.