پارت ۸۵ : همش داشتم می گشتم که یک نفر از پشت با دست راستش
پارت ۸۵ : همش داشتم می گشتم که یک نفر از پشت با دست راستش دهن و محکم گرفت و با دست چپش شکمم رو گرفت .
با دوتا دستام دست روی دهنم رو گرفتم و زور زدم که دستش و از روی دهنم رو بردارم اما نشد .
بهم چسبیده بود .
نفس نفس میزدم . آروم توی گوشم گفت : هیششش .
از صداش متوجه شدم که وی بود .
وقتی دیگه آروم نفس کشیدم دستش و از روی دهنم برداشت .
دست راستش و روی شونه راستم تا مچ دستم کشید و محکم گرفتش و منو با خودش برد بیرون .
از خونه بیرون اومدیم یک نفسی کشید و به من نگا کرد . گفتم : وی گوش......... دست چپش رو بالا آورد .
دیگه حرفمو ادامه ندادم . با دست چپش از جیب پشت شلوارش گوشیمو درآورد و بهم داد .
ماشین خیلی دور بود . توی اون بارون فقط من و وی بودیم . وی پالتو شو درآورد و روی من انداخت و کلاهش هم روی سرم بود .
بالاخره رسیدیم . سوار شدیم .
ماشین و روشن کرد و راه افتاد .
خیلی عجیب بود که اصلا صحبت نمی کرد .
وای دوباره نه . دلم درد گرفت .
لباسم و گرفتم و فشار دادم . دیگه تحملش سخت شد .
سعی میکردم تکون نخورم ولی نمیشد .
از گوشه چشماش داشت نگام میکرد . پاشو روی گاز گذاشت و با سرعت رفت و گفت : تحمل کن .
سریع رسیدیم . پیاده شدم .
به وی گفتم : نزدیک بود سه بار بمیرم وی : الان که خوبی .
وای خدا .
داشتم میرفتم که یک لحظه به وی نگا کردم . بالا پله ها وایستاده بودم . اومد پیشم پالتو شو دادم بهش و گفتم : نمیای بالا وی : نع من : وی منو تنها نزار .
لبخندی زد و باهام اومد .
رفتیم تو خونه .
وای نع .
بخاری خاموش بود داشتم یخ میزدم .
دستام کاملا بی حس بود .
روی مبل نشستم . میلرزیدم . لبام که سفید شده بود و پاهام سرد سرد بود .
وی بخاری رو با کلی بد بختی روشن کرد .
رفتم جلوی بخاری و دستام و گرم کردم .
انگار که توی دستام یخ شده بود . هر کاری کردم گرم نشد .
وی گفت : خب نمیخوای بخوابی ؟؟!! من : چرا ول .......وی : پس بخوابیم دیگه .
رفتیم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم وی هم کنارم دراز کشید . منو محکم بغل کرد و در گوشم گفت : دیوونتم .
چشمام و روی هم گذاشتم و خوابیدم .
با صدای زنگ خونه بیدار شدم . رو تخت نشستم . وی هم بیدار شده بود .
جلو در خونه وایستادم . شینتا بود .
سریع پیش وی رفتم و گفتم : وی برو یک جا بیرون نیا باشه .
رفتم سمت در درو باز کردم .
( وی )
کی بود . چرا گفت نیام . در اتاق و باز کردم .
پسر بود . از دید من خارج شدن . درو باز کردم . یقه لباس نایکا رو گرفته بود .
رفتم بیرون و گفتم : دستتو بکش .
نایکا خیلی نگران به نظر میومد . پسره برگشت و نگام کرد . چیییی
کیم سوکی . گفتم : کیم سوکی ت تو اینجا چیکار میکنی .
نایکا رو ول کرد نایکا گفت : چی کیم سوکی اون به تو گفته اسمش کیم سوکی این عوضی شینتاست نمیدونم به تو چی گفته .
روی صندلی نشستم .
با دوتا دستام دست روی دهنم رو گرفتم و زور زدم که دستش و از روی دهنم رو بردارم اما نشد .
بهم چسبیده بود .
نفس نفس میزدم . آروم توی گوشم گفت : هیششش .
از صداش متوجه شدم که وی بود .
وقتی دیگه آروم نفس کشیدم دستش و از روی دهنم برداشت .
دست راستش و روی شونه راستم تا مچ دستم کشید و محکم گرفتش و منو با خودش برد بیرون .
از خونه بیرون اومدیم یک نفسی کشید و به من نگا کرد . گفتم : وی گوش......... دست چپش رو بالا آورد .
دیگه حرفمو ادامه ندادم . با دست چپش از جیب پشت شلوارش گوشیمو درآورد و بهم داد .
ماشین خیلی دور بود . توی اون بارون فقط من و وی بودیم . وی پالتو شو درآورد و روی من انداخت و کلاهش هم روی سرم بود .
بالاخره رسیدیم . سوار شدیم .
ماشین و روشن کرد و راه افتاد .
خیلی عجیب بود که اصلا صحبت نمی کرد .
وای دوباره نه . دلم درد گرفت .
لباسم و گرفتم و فشار دادم . دیگه تحملش سخت شد .
سعی میکردم تکون نخورم ولی نمیشد .
از گوشه چشماش داشت نگام میکرد . پاشو روی گاز گذاشت و با سرعت رفت و گفت : تحمل کن .
سریع رسیدیم . پیاده شدم .
به وی گفتم : نزدیک بود سه بار بمیرم وی : الان که خوبی .
وای خدا .
داشتم میرفتم که یک لحظه به وی نگا کردم . بالا پله ها وایستاده بودم . اومد پیشم پالتو شو دادم بهش و گفتم : نمیای بالا وی : نع من : وی منو تنها نزار .
لبخندی زد و باهام اومد .
رفتیم تو خونه .
وای نع .
بخاری خاموش بود داشتم یخ میزدم .
دستام کاملا بی حس بود .
روی مبل نشستم . میلرزیدم . لبام که سفید شده بود و پاهام سرد سرد بود .
وی بخاری رو با کلی بد بختی روشن کرد .
رفتم جلوی بخاری و دستام و گرم کردم .
انگار که توی دستام یخ شده بود . هر کاری کردم گرم نشد .
وی گفت : خب نمیخوای بخوابی ؟؟!! من : چرا ول .......وی : پس بخوابیم دیگه .
رفتیم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم وی هم کنارم دراز کشید . منو محکم بغل کرد و در گوشم گفت : دیوونتم .
چشمام و روی هم گذاشتم و خوابیدم .
با صدای زنگ خونه بیدار شدم . رو تخت نشستم . وی هم بیدار شده بود .
جلو در خونه وایستادم . شینتا بود .
سریع پیش وی رفتم و گفتم : وی برو یک جا بیرون نیا باشه .
رفتم سمت در درو باز کردم .
( وی )
کی بود . چرا گفت نیام . در اتاق و باز کردم .
پسر بود . از دید من خارج شدن . درو باز کردم . یقه لباس نایکا رو گرفته بود .
رفتم بیرون و گفتم : دستتو بکش .
نایکا خیلی نگران به نظر میومد . پسره برگشت و نگام کرد . چیییی
کیم سوکی . گفتم : کیم سوکی ت تو اینجا چیکار میکنی .
نایکا رو ول کرد نایکا گفت : چی کیم سوکی اون به تو گفته اسمش کیم سوکی این عوضی شینتاست نمیدونم به تو چی گفته .
روی صندلی نشستم .
۷۴.۴k
۲۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.