رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۵
15
(گوینده:سوهی:)
شینوبو:«داستانی که سنسی تعریف کرد.... اوه آره همون داستانی که در مورد سپاه شیطان کش بود رو میگی؟»
میتسوری:«اوهوم...... این داستان مربوط به اون موقع اس..........
یه هاشیرا بود که می خواست ازدواج کنه.... برای همین هاشیرا شد... وقتی نوجوون بود خیلی ها ردش کردن..... به خاطر موهاش و قدرتی که داشت....... فقط ....
یه نفر از صمیم قلب دوسش داشت.....ولی مرگ اونا رو جدا کرد....
اوه...
اون یه دوست هم داشت..... اون یه پروانه بود که دنبال انتقام بود..... .اون پروانه منو مثل خواهرش میدید..ــــــــ»
شینوبو:« منظورت چیه تو رو مثل خواهرش میدید؟»
میتسوری:« شینوبو.... این زندگی دوم منه 🙂
اگه بهت نمی گفتم مثل یه بار سنگین روی دوشم بود...... شاید نتونی باور کنی ولی من حرفامو زدم...... حتی می تونی فراموششون کنی......🙂😊»
در اون لحظه شینوبو با خودش فکر کرد:[اون.... اون میتسوریه.... همون کانروجی میتسوری.... و اون پروانه ای که دنبال انتقام بود ..... من بودم...... یعنی این یه خوابه؟]
شینوبو:« پروانه ای که غرق انتقام شده بود...... اونقدری که به آب چیزی نگفت..... به عشق .... شاید.... یا حداقل یادمه بهت گفتم..... کوچو شینوبو ، هاشیرای حشره..... کسی که توی نبرد با کیزوکی رده بالای دوم مبارزه کرد....
میتسوری؟ کانائو ..... دوما رو شکست داد؟ تونست زندگی خوبی داشته باشه؟»
اشک از صورت هر دوی اونا جاری شد...
میتسوری:«تو.....تو شینوبویی.....🥹همون شینوبو..... پروانه ای که به زیبایی ماه بود..... همونی که ..... بهترین دوست من بود.....
شییینننوووببوووو....»
هم دیگه رو بغل کردن و کلی هم اشک ریختن...
و بعد میتسوری ماجرا رو کامل تعریف کرد...
میتسوری:« بعد از اینکه کلاغ های کاسوگای گفتن که تو کشته شدی.....من و اوبانای با یه سری شیطان جنگیدیم و تانجیرو و تومیوکا سان هم با رده بالای سوم ، آکازا، جنگیدن و پیروز شدن....و ...»
خیلی بعد تر بعد تعریف کل ماجرا...
+« جیک جیک جیک 😙شما دوتا !»
ادامه دارد...
(گوینده:سوهی:)
شینوبو:«داستانی که سنسی تعریف کرد.... اوه آره همون داستانی که در مورد سپاه شیطان کش بود رو میگی؟»
میتسوری:«اوهوم...... این داستان مربوط به اون موقع اس..........
یه هاشیرا بود که می خواست ازدواج کنه.... برای همین هاشیرا شد... وقتی نوجوون بود خیلی ها ردش کردن..... به خاطر موهاش و قدرتی که داشت....... فقط ....
یه نفر از صمیم قلب دوسش داشت.....ولی مرگ اونا رو جدا کرد....
اوه...
اون یه دوست هم داشت..... اون یه پروانه بود که دنبال انتقام بود..... .اون پروانه منو مثل خواهرش میدید..ــــــــ»
شینوبو:« منظورت چیه تو رو مثل خواهرش میدید؟»
میتسوری:« شینوبو.... این زندگی دوم منه 🙂
اگه بهت نمی گفتم مثل یه بار سنگین روی دوشم بود...... شاید نتونی باور کنی ولی من حرفامو زدم...... حتی می تونی فراموششون کنی......🙂😊»
در اون لحظه شینوبو با خودش فکر کرد:[اون.... اون میتسوریه.... همون کانروجی میتسوری.... و اون پروانه ای که دنبال انتقام بود ..... من بودم...... یعنی این یه خوابه؟]
شینوبو:« پروانه ای که غرق انتقام شده بود...... اونقدری که به آب چیزی نگفت..... به عشق .... شاید.... یا حداقل یادمه بهت گفتم..... کوچو شینوبو ، هاشیرای حشره..... کسی که توی نبرد با کیزوکی رده بالای دوم مبارزه کرد....
میتسوری؟ کانائو ..... دوما رو شکست داد؟ تونست زندگی خوبی داشته باشه؟»
اشک از صورت هر دوی اونا جاری شد...
میتسوری:«تو.....تو شینوبویی.....🥹همون شینوبو..... پروانه ای که به زیبایی ماه بود..... همونی که ..... بهترین دوست من بود.....
شییینننوووببوووو....»
هم دیگه رو بغل کردن و کلی هم اشک ریختن...
و بعد میتسوری ماجرا رو کامل تعریف کرد...
میتسوری:« بعد از اینکه کلاغ های کاسوگای گفتن که تو کشته شدی.....من و اوبانای با یه سری شیطان جنگیدیم و تانجیرو و تومیوکا سان هم با رده بالای سوم ، آکازا، جنگیدن و پیروز شدن....و ...»
خیلی بعد تر بعد تعریف کل ماجرا...
+« جیک جیک جیک 😙شما دوتا !»
ادامه دارد...
- ۹.۶k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط