تو را دوست دارم...
تو را دوست دارم...
و هرگز هیچکدام از مردانِ این زمانه،
جرات ندارند؟
این عشق را که همچو پیچکی بر درختِ بیجانِ قلب من پیچیده؟
از من دور کند .
هر شب با فشارهایِ پیچک بر قلبم درد میکشم .
هر شب در میان بازوانِ نیرومند تو جان میدهم !
هر شب این خفگی را با جان و دل میپذیرم .
و میان آن همه زیبایی و شکوه از جانب تو محو میشوم .
میمیرم و طلوع آفتاب بار دیگر برای دیدن زیباییات ؛
لمس کردن تو برای دوست داشتنت.
و برای ستایش کردنت زنده میشوم...
و هرگز هیچکدام از مردانِ این زمانه،
جرات ندارند؟
این عشق را که همچو پیچکی بر درختِ بیجانِ قلب من پیچیده؟
از من دور کند .
هر شب با فشارهایِ پیچک بر قلبم درد میکشم .
هر شب در میان بازوانِ نیرومند تو جان میدهم !
هر شب این خفگی را با جان و دل میپذیرم .
و میان آن همه زیبایی و شکوه از جانب تو محو میشوم .
میمیرم و طلوع آفتاب بار دیگر برای دیدن زیباییات ؛
لمس کردن تو برای دوست داشتنت.
و برای ستایش کردنت زنده میشوم...
۵.۳k
۲۱ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.