Part2✨
Part2✨
همینجوری داشتم تو جاده راه میرفتم نزلیک ی فروشگاه ی ماشینی دیدم مشکی و شیشه ها دودی که توجهم به راننده کشیده شد که از ماشین پیاده شد و رفت فروشگاه این ی فرصته نمیتونم از دستش بدمم بدو بدو رفتم و قبل اینکه راننده برسه ماشین رو روشن کردم از شانس خوبم کلیدا روش بودن .. سوار شدم و از اونجا دور شدم که ی لحظه صدای یکی توجهمو جلب کرد به صندل عقب ماشین نگا کردم که با ی پسر خوشتیپ و جذاب مواجعه شدم که ی جیغی کشیدمم...
ویو یونگی**
امروز روز عروسیم بود با کسی که نمیشناسمش کیه لباسامو پوشیدم و عطرمو زدم بخاطر کارای شرکت یکم دیر کرده بودم که جکی ماشین رو توی نزلیکی تالار که بود پارک کرد و پیاده شد و میخاست ی وسیلع ای بگیره دقیق نمیدونم همینطور منتظر جکی بودم که انگا سوار ماشین شد که احساس کردم سرعت ماشین زیاد شده برگشتم بهش بگم که سرعتشو کم کنه که با ی خانم که لباس عروس تنش بود مواجع شدم ..
یونگی: تو کی هستی؟!
که جیغی زد و ماشینو کنار کشید..
ا.ت: م..من هیچ داشتم میرفتم جایی
یونگی: ببینم تو ..(که صدای زنگ گوشیم بلند شد..
یونگی: بله مامان!
مامان یونگی:پسرم .. ی خبر دارم برات ..
یونگی: چی شوده؟
مامان یونگی: عروس.. عروس نیست .. انگار فرار کرده هر چقدر دنبالش میگردیم نیس
یونگی:(ی نگا به اون دختره که زیبا بود کردم و متوجه این شدم که اون دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنم همین بود .. ولی چرا فرار کرده؟ یعنی نمیخاسته با من ازدواج کنه ..) باش مامان خدافظ..
ا.ت: من .. با اجازتو باید برم ..
یونگی: وایساا!!
ا.ت:هوم؟
یونگی: ببینم تو انگار قرار بود ازدواج کنی ن؟ و فرار کردی!!
ا.ت: عامم .. خب.. خیلی تابلوعه ن؟
یونگی: بنظرت؟
ا.ت: خب اگ بخام راستشو بگم اره فرار کردم ..
یونگی: خب چرا؟
ا.ت: چون با اجبار قرار بود ازدواج کنم بخاطر سود شرکت پدرم .. اون با ی مرد ۴۰ ساله😕
یونگی:(۴۰ سال؟ یعنی بهش گفتن من ۴۰ سالمه؟؟ هه واقعا که..) هوم
ا.ت: تو چی؟ انگار قراره بری ی عروسی با لباس دومادی هستی .. میخای ببرمت جایی که قراره دعوتی ..
یونگی: اره خب برو.. تالار(خودتون ی چیزی تصور کنین..)
ا.ت: اها باش .. واسا ببیتم چییی؟؟(وایی نهههه اون تالار همون تالار کوفتی هس که تموم فک و فامیلم اونجاس یعنی اینم جزوی از فامیلمون هس؟.. اون نه فک کنم فامیل همون مردک هس که قراره من باهاش ازدواج کنم..) اوم چیزه من نمیتونم برم اونجا شرمنده..
لایک و کام یادتون نرهه..
#اصکی_نرو_اوکی؟👺
همینجوری داشتم تو جاده راه میرفتم نزلیک ی فروشگاه ی ماشینی دیدم مشکی و شیشه ها دودی که توجهم به راننده کشیده شد که از ماشین پیاده شد و رفت فروشگاه این ی فرصته نمیتونم از دستش بدمم بدو بدو رفتم و قبل اینکه راننده برسه ماشین رو روشن کردم از شانس خوبم کلیدا روش بودن .. سوار شدم و از اونجا دور شدم که ی لحظه صدای یکی توجهمو جلب کرد به صندل عقب ماشین نگا کردم که با ی پسر خوشتیپ و جذاب مواجعه شدم که ی جیغی کشیدمم...
ویو یونگی**
امروز روز عروسیم بود با کسی که نمیشناسمش کیه لباسامو پوشیدم و عطرمو زدم بخاطر کارای شرکت یکم دیر کرده بودم که جکی ماشین رو توی نزلیکی تالار که بود پارک کرد و پیاده شد و میخاست ی وسیلع ای بگیره دقیق نمیدونم همینطور منتظر جکی بودم که انگا سوار ماشین شد که احساس کردم سرعت ماشین زیاد شده برگشتم بهش بگم که سرعتشو کم کنه که با ی خانم که لباس عروس تنش بود مواجع شدم ..
یونگی: تو کی هستی؟!
که جیغی زد و ماشینو کنار کشید..
ا.ت: م..من هیچ داشتم میرفتم جایی
یونگی: ببینم تو ..(که صدای زنگ گوشیم بلند شد..
یونگی: بله مامان!
مامان یونگی:پسرم .. ی خبر دارم برات ..
یونگی: چی شوده؟
مامان یونگی: عروس.. عروس نیست .. انگار فرار کرده هر چقدر دنبالش میگردیم نیس
یونگی:(ی نگا به اون دختره که زیبا بود کردم و متوجه این شدم که اون دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنم همین بود .. ولی چرا فرار کرده؟ یعنی نمیخاسته با من ازدواج کنه ..) باش مامان خدافظ..
ا.ت: من .. با اجازتو باید برم ..
یونگی: وایساا!!
ا.ت:هوم؟
یونگی: ببینم تو انگار قرار بود ازدواج کنی ن؟ و فرار کردی!!
ا.ت: عامم .. خب.. خیلی تابلوعه ن؟
یونگی: بنظرت؟
ا.ت: خب اگ بخام راستشو بگم اره فرار کردم ..
یونگی: خب چرا؟
ا.ت: چون با اجبار قرار بود ازدواج کنم بخاطر سود شرکت پدرم .. اون با ی مرد ۴۰ ساله😕
یونگی:(۴۰ سال؟ یعنی بهش گفتن من ۴۰ سالمه؟؟ هه واقعا که..) هوم
ا.ت: تو چی؟ انگار قراره بری ی عروسی با لباس دومادی هستی .. میخای ببرمت جایی که قراره دعوتی ..
یونگی: اره خب برو.. تالار(خودتون ی چیزی تصور کنین..)
ا.ت: اها باش .. واسا ببیتم چییی؟؟(وایی نهههه اون تالار همون تالار کوفتی هس که تموم فک و فامیلم اونجاس یعنی اینم جزوی از فامیلمون هس؟.. اون نه فک کنم فامیل همون مردک هس که قراره من باهاش ازدواج کنم..) اوم چیزه من نمیتونم برم اونجا شرمنده..
لایک و کام یادتون نرهه..
#اصکی_نرو_اوکی؟👺
۱۴.۲k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.