سرنوشت
#سرنوشت
#Part۲۸
دیگه روزا برام تکراری شده بود از خونه شرکت از شرکت خونه حوصلم سر رفته بود دلم یه اتفاق تازه میخاست
پشت میزم نشسته بودم که دانی اومد پیشمو با ذوق گفت: وای ات اون مزایده که چند روز بخاطرش جون کندیم بلاخره اقای کیم برد فردا شبم قراره یه مهمونی بزرگ تو یکی از کلوپ های معروف سئول بگیره همه کارکنای شرکت دعوتن خدایااا قراره کلی خوش بگذرونیم
در جواب گفتم:
خوشبحالت حداقل یکیو داری باهاش بری من باید تنها برم هعی
بایه لبخند موزیانه گف: چرا کسیو برا خودت تور نمیکنی اگه میخای من فردا شب یه پارنتر جذاب بهت معرفی کنم ها
یهو بهت زده گفتم: میتونی عمم یعنی نه حالا کی هس من میشناسمش
درجواب گف:
نه تو. نمیشناسیش ولی بچه خوبیه بگم امشب باهم بریم ببینیمش
یه لحظه مکث کردم و گفتم: خب باشه بریم ببینیمش فقط برای فردا شب من نمیخام باکسی رابطه داشته باشم خب
دانی گف: باشه بابا پیرزن انگار از عهد بوقی چرا انقد قدیمی فک میکنی
گفتم: خب توکه میدونی نمیتونم بامردا زیاد رابطه برقرار کنم اصلا چرا کشش میدی بیا زودتر بریم
ذوق زده باشه ای گفتو کیفشو برداشت منم دنبالش راه افتادم تویه. کافه با پسره قرار گذاشته بود باهم وارد کافه شدیم یهو دانی برا پسره دست تکون داد رفتیم سر میز پسره ازجاش بلند شد سلام و احوال پرسی کرد منم متقابلا جوابشو دادم وقتی نشستیم کافه چی اومدو من قهوه با کیک سفارش دادم دانی هم یه امریکانو و پسره هم قهوه و. کیک شکلاتی بعد اینکه سفارش دادیم دانی روبه پسره گف: خب خب این دوستم ات هس 20سالشه پسره لبخندی زدو گفت: منم ته هو هستم 25سالمه خوشوقتم
منم لبخندی زدمو دانی گف: خب ته هو ببین فردا شرکتمون یه مهمونی داره میتونی به عنوان پارنتر ات باهاش بیای میتونی؟
ته هو گف: معلومه کیه که نخاد با این خانوم خوشگل باشه
صداش یجوری بهم حس تمسخر میداد انگار پسره ازین پسراییه که هروز بایکیه ولی من فقط برا فردا شب لازمش داشتم همین بعدش اونو از زندگیم میندازم بیرون بعد اینکه ساعت و محل مهمونیو به ته هو گفتیم از کافه زدیم بیرون دانی پیشنهاد داد برا فردا شب بریم خرید کنیم منم قبول کردم باهم بیشتر پاساژای سئولو گشتیم من یه لباس پوشیده و. بلند برداشتم پروفش کردم دانی خیلی خوشش اومده بود میگف خیلی بهم میاد اونم به لباس ابی اسمونی که تا بالای زانوش بود انتخاب کرد کیف و کفشم خریدیم خسته به طرف خونه هامون رفتیم وقتی رسیدم خونه لباسو تو. کمد اویزون کردم زیا گشنم نبود برا همین یه نیمرو درست کردمو خوردم اونشب با هزار جور فکر و خیال روتختم دراز کشیدم نمیدونم کی خابم برد اونروز بعد از شرکت اومدم خونه یه دوش 20مینی گرفتم......
#Part۲۸
دیگه روزا برام تکراری شده بود از خونه شرکت از شرکت خونه حوصلم سر رفته بود دلم یه اتفاق تازه میخاست
پشت میزم نشسته بودم که دانی اومد پیشمو با ذوق گفت: وای ات اون مزایده که چند روز بخاطرش جون کندیم بلاخره اقای کیم برد فردا شبم قراره یه مهمونی بزرگ تو یکی از کلوپ های معروف سئول بگیره همه کارکنای شرکت دعوتن خدایااا قراره کلی خوش بگذرونیم
در جواب گفتم:
خوشبحالت حداقل یکیو داری باهاش بری من باید تنها برم هعی
بایه لبخند موزیانه گف: چرا کسیو برا خودت تور نمیکنی اگه میخای من فردا شب یه پارنتر جذاب بهت معرفی کنم ها
یهو بهت زده گفتم: میتونی عمم یعنی نه حالا کی هس من میشناسمش
درجواب گف:
نه تو. نمیشناسیش ولی بچه خوبیه بگم امشب باهم بریم ببینیمش
یه لحظه مکث کردم و گفتم: خب باشه بریم ببینیمش فقط برای فردا شب من نمیخام باکسی رابطه داشته باشم خب
دانی گف: باشه بابا پیرزن انگار از عهد بوقی چرا انقد قدیمی فک میکنی
گفتم: خب توکه میدونی نمیتونم بامردا زیاد رابطه برقرار کنم اصلا چرا کشش میدی بیا زودتر بریم
ذوق زده باشه ای گفتو کیفشو برداشت منم دنبالش راه افتادم تویه. کافه با پسره قرار گذاشته بود باهم وارد کافه شدیم یهو دانی برا پسره دست تکون داد رفتیم سر میز پسره ازجاش بلند شد سلام و احوال پرسی کرد منم متقابلا جوابشو دادم وقتی نشستیم کافه چی اومدو من قهوه با کیک سفارش دادم دانی هم یه امریکانو و پسره هم قهوه و. کیک شکلاتی بعد اینکه سفارش دادیم دانی روبه پسره گف: خب خب این دوستم ات هس 20سالشه پسره لبخندی زدو گفت: منم ته هو هستم 25سالمه خوشوقتم
منم لبخندی زدمو دانی گف: خب ته هو ببین فردا شرکتمون یه مهمونی داره میتونی به عنوان پارنتر ات باهاش بیای میتونی؟
ته هو گف: معلومه کیه که نخاد با این خانوم خوشگل باشه
صداش یجوری بهم حس تمسخر میداد انگار پسره ازین پسراییه که هروز بایکیه ولی من فقط برا فردا شب لازمش داشتم همین بعدش اونو از زندگیم میندازم بیرون بعد اینکه ساعت و محل مهمونیو به ته هو گفتیم از کافه زدیم بیرون دانی پیشنهاد داد برا فردا شب بریم خرید کنیم منم قبول کردم باهم بیشتر پاساژای سئولو گشتیم من یه لباس پوشیده و. بلند برداشتم پروفش کردم دانی خیلی خوشش اومده بود میگف خیلی بهم میاد اونم به لباس ابی اسمونی که تا بالای زانوش بود انتخاب کرد کیف و کفشم خریدیم خسته به طرف خونه هامون رفتیم وقتی رسیدم خونه لباسو تو. کمد اویزون کردم زیا گشنم نبود برا همین یه نیمرو درست کردمو خوردم اونشب با هزار جور فکر و خیال روتختم دراز کشیدم نمیدونم کی خابم برد اونروز بعد از شرکت اومدم خونه یه دوش 20مینی گرفتم......
۱۵.۱k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.