بیبیکوچولومن
بیبی_کوچولو_من
Part: ¹⁰
درِ شرکت که باز شد، اولین چیزی که شنیدیم صدای خاله منشی بود که زیر لب غر میزد:
منشی: خدا نکنه یه روز این دوتا باهم بیان... یا در حال کلکلن یا در حال نابود کردن شرکت!
جونگکوک: سلام خاله جون، نگران نباش امروز فقط اومدیم جلسه رو منفجر کنیم، نه شرکتو.
منشی: فقط خدا رحم کنه به بابات...
بابام؟ هنوز اون مهمونا هستن؟
منشی: آره عزیزم، یه آقاهه با کت قهوهای اومده بود، جدیِ جدی... یهجورایی انگار کار خیلی مهمی دارن.
باشه... بیا بریم جونگکوک، ولی وای به حالت اگه وسط جلسه بخوای دوباره مسخرهبازی دربیاری!
جونگکوک (با نیشخند): من؟ من یه فرشتهم تو جلسات، فقط گاهی شیطون از تو چشام میزنه بیرون!
خوبه... چون اگه شیطون دربیاد، منم با دمپایی میفرستمش برگرده تو!
رسیدیم دم اتاق بابام، نفس عمیق کشیدم و تقهای به در زدم.
بابا: بیا تو ا.ت
در رو باز کردم و... وایستا ببینم... اون مهمونِ جدیه چرا یه کم آشناست؟!
سلام بابا... سلام آقای... (چشمام ریز شد)... وای نهههه!
جونگکوک (همزمان): وایسا ببینم... تویی؟!
مهمون با خونسردی نگاه کرد و گفت:
مهمون: دوباره شما دوتا؟ مگه صبح تو کافه تموم نشد ماجرا؟
تو مهمونِ شرکتی؟!
جونگکوک: این دیگه چجور کارمندی بود؟ بابا اینو اخراج کن اصلاً!
بابا (با سردرگمی): صبر کنین ببینم... شما همو میشناسین؟!
باباااا... این همون پسرهست که صبح قهوه رو ریخت روم! هنوزم ازش بدم میاد!
مهمون (با لبخند): و هنوزم از تو خوشم نمیاد، ولی بوی دردسر میدی، خوشم میاد!
بابا: بس کنین، هر دو تاتون! این آقای پارک قراره چند ماه آینده توی پروژهی جدید ما کار کنه... یعنی قراره همکار بشین!
نههههههه!
جونگکوک: عالیه... حالا میتونیم صبح تا شب باهم کلکل کنیم، ولی رسمی!
بابا (زیر لب): خدا به دادم برسه...
---
پایان پارت ¹⁰
ببخشید بد شد زودی هرچی از ذهنم در اومد تایپ کردم🙂
و اینکه تا هفته آینده پارت نداریم ولی اگه لایک و کامنتا زیاد باشه شاید رفتم پارت جدید نوشتم
#جونگکوک #جئون_جونگکوک #جیمین #پارک_جیمین #بی_تی_اس #آرمی #بنگتن #بنگتن_بویز #کیپاپ #رمان #فیک #سناریو #چندپارتی #تکپارتی #دوپارتی
Part: ¹⁰
درِ شرکت که باز شد، اولین چیزی که شنیدیم صدای خاله منشی بود که زیر لب غر میزد:
منشی: خدا نکنه یه روز این دوتا باهم بیان... یا در حال کلکلن یا در حال نابود کردن شرکت!
جونگکوک: سلام خاله جون، نگران نباش امروز فقط اومدیم جلسه رو منفجر کنیم، نه شرکتو.
منشی: فقط خدا رحم کنه به بابات...
بابام؟ هنوز اون مهمونا هستن؟
منشی: آره عزیزم، یه آقاهه با کت قهوهای اومده بود، جدیِ جدی... یهجورایی انگار کار خیلی مهمی دارن.
باشه... بیا بریم جونگکوک، ولی وای به حالت اگه وسط جلسه بخوای دوباره مسخرهبازی دربیاری!
جونگکوک (با نیشخند): من؟ من یه فرشتهم تو جلسات، فقط گاهی شیطون از تو چشام میزنه بیرون!
خوبه... چون اگه شیطون دربیاد، منم با دمپایی میفرستمش برگرده تو!
رسیدیم دم اتاق بابام، نفس عمیق کشیدم و تقهای به در زدم.
بابا: بیا تو ا.ت
در رو باز کردم و... وایستا ببینم... اون مهمونِ جدیه چرا یه کم آشناست؟!
سلام بابا... سلام آقای... (چشمام ریز شد)... وای نهههه!
جونگکوک (همزمان): وایسا ببینم... تویی؟!
مهمون با خونسردی نگاه کرد و گفت:
مهمون: دوباره شما دوتا؟ مگه صبح تو کافه تموم نشد ماجرا؟
تو مهمونِ شرکتی؟!
جونگکوک: این دیگه چجور کارمندی بود؟ بابا اینو اخراج کن اصلاً!
بابا (با سردرگمی): صبر کنین ببینم... شما همو میشناسین؟!
باباااا... این همون پسرهست که صبح قهوه رو ریخت روم! هنوزم ازش بدم میاد!
مهمون (با لبخند): و هنوزم از تو خوشم نمیاد، ولی بوی دردسر میدی، خوشم میاد!
بابا: بس کنین، هر دو تاتون! این آقای پارک قراره چند ماه آینده توی پروژهی جدید ما کار کنه... یعنی قراره همکار بشین!
نههههههه!
جونگکوک: عالیه... حالا میتونیم صبح تا شب باهم کلکل کنیم، ولی رسمی!
بابا (زیر لب): خدا به دادم برسه...
---
پایان پارت ¹⁰
ببخشید بد شد زودی هرچی از ذهنم در اومد تایپ کردم🙂
و اینکه تا هفته آینده پارت نداریم ولی اگه لایک و کامنتا زیاد باشه شاید رفتم پارت جدید نوشتم
#جونگکوک #جئون_جونگکوک #جیمین #پارک_جیمین #بی_تی_اس #آرمی #بنگتن #بنگتن_بویز #کیپاپ #رمان #فیک #سناریو #چندپارتی #تکپارتی #دوپارتی
- ۱۷.۳k
- ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط