چهارشنبه

۹۴/۸/۲۷ چهارشنبه

خانمانسوز بُوَد، آتش آهی، گاهی
ناله‌ای می‌شکند پشت سپاهی، گاهی

گر مقدر بشود، سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته براهی، گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی، گاهی
هستیم سوختی ازیک نظر ای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی، گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بود از بخت سیاهی، گاهی
عجبی نیست، اگر مونس یاراست رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی، گاهی
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوق گناهی، گاهی
اشک در چشم، فریبنده‌ترت می‌بینم
در دل موج ببین صورت ماهی، گاهی
زرد رویی نبود عیب، مرانم ازکوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی، گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفانزده سنگی است پناهی، گاهی
دیدگاه ها (۲)

..مانده امولی کاری از دستم ساخته نیستمثل مترسکی کهنهکه دارد ...

(رفتم که رفتم)از برت دامن کشان، رفتم ای نا مهرباناز مـن آزرد...

من از این عشق ورزیدن ها که از انسان پست امروز ارائه می شود ب...

سلام . همون طور که قول دادم . اینم کتاب تاریخی . امیدوارم گی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط