خانه دل تنگ غروبی خفه بود

خانه دل تنگِ غروبی خفه بود 
مثل امروز که تنگ است دلم 
پدرم گفت، چراغ 
و شب از شب پر شد 
من به خود گفتم یک روز گذشت 
مادرم آه کشید 
زود بر خواهد گشت 
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد 

که گمان داشت که هست این همه درد 
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور 
من نمی دانستم 
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز 
من پس از این همه سال 
چشم دارم در راه 
که بیایند عزیزانم آه

هوشنگ ابتهاج(سایه)
دیدگاه ها (۱)

روز اول که آفرید ، خداآدمی را جدا، فرشته جداخلقتش را کشید سو...

#شبهر شبدوست داشتنت رافریاد میزنمدر گوش ستاره های شب #سپکوجو...

نالد به حال زار من امشب سه تار مناین مایه ی تسلی شب های تار ...

ای که در تنگدلی، هم نفس ما شده ایقایقی نیست ترا، لیک به دریا...

فراز مردانی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط