نگهبان ( پارت شانزدهم )
نگهبان ( پارت شانزدهم )
* ویو ا/ت *
رفتم پایین تا غذا بخورم .
مینسو: سلام...
ا/ت : ( خمیازه ) سلام...
مینسو : بیا غذا بخور...!
ا/ت : اومدم!
رفتم غذا خوردم و بعد از چند دقیقه رفتم تو اتاقم.
ا/ت : کوککک...!
کوک : سلام....
ا/ت : کجا بودی؟
کوک : امممم....کار داشتم
ا/ت : خب...باید بریم جنگل !
کوک : بریم...
ا/ت: من نمیدونم باید کجا برم؟
کوک : اینجا فقط یه جنگل داره...بیا من بلدم!
ا/ت : باشه...وایسا برم لباس بپوشم( میزارم عکس لباسو )
کوک : باشه...
رفتم سریع یه چیزی پوشیدم و موهامو مرتب کردم و رفتم پیش کوک.
ا/ت : من آماده...بریم!
کوک : بریم...
ا/ت : مینسووو....!!!
مینسو : چیهههه؟
ا/ت : میشه برم بیرون؟
مینسو : برو...زود برگرد!
ا/ت : باشه....!!!
رفتم بیرون و کوک هرجا میرفت دنبالش میرفتم تا رسیدیم....
ا/ت : اینجا چقدر دارکه!
کوک : آره...ازم جدا نشو وگرنه گم میشی...اینجا خیلی بزرگ و پیچیدس !
ا/ت: اوکی....
کوک : بیا دستمو بگیر...
ا/ت : چی؟
کوک : گفتم دستمو بگیر...گم میشی!
ا/ت : باشه!
دست کوک رو گرفتم و دنبالش میرفتم....
ا/ت : خب...الان باید منتظر معجزه باشیم؟
کوک : فکر کنم، آره!
ا/ت : اوم....
بعد چند دقیقه یهو رعد و برق شد و ترسیدم و یهو ناخواسته پریدم بغل کوک و سفت گرفتمش!
ا/ت : واییییییییییی...!
کوک : ( خنده ) نترس....من مواظبتم!
از کوک جدا شدم و یه نگاهی به اطرافم انداختم که یه چیزی دیدم....
بسههههه....🗿🗿🗿🗿🗡🗡
* ویو ا/ت *
رفتم پایین تا غذا بخورم .
مینسو: سلام...
ا/ت : ( خمیازه ) سلام...
مینسو : بیا غذا بخور...!
ا/ت : اومدم!
رفتم غذا خوردم و بعد از چند دقیقه رفتم تو اتاقم.
ا/ت : کوککک...!
کوک : سلام....
ا/ت : کجا بودی؟
کوک : امممم....کار داشتم
ا/ت : خب...باید بریم جنگل !
کوک : بریم...
ا/ت: من نمیدونم باید کجا برم؟
کوک : اینجا فقط یه جنگل داره...بیا من بلدم!
ا/ت : باشه...وایسا برم لباس بپوشم( میزارم عکس لباسو )
کوک : باشه...
رفتم سریع یه چیزی پوشیدم و موهامو مرتب کردم و رفتم پیش کوک.
ا/ت : من آماده...بریم!
کوک : بریم...
ا/ت : مینسووو....!!!
مینسو : چیهههه؟
ا/ت : میشه برم بیرون؟
مینسو : برو...زود برگرد!
ا/ت : باشه....!!!
رفتم بیرون و کوک هرجا میرفت دنبالش میرفتم تا رسیدیم....
ا/ت : اینجا چقدر دارکه!
کوک : آره...ازم جدا نشو وگرنه گم میشی...اینجا خیلی بزرگ و پیچیدس !
ا/ت: اوکی....
کوک : بیا دستمو بگیر...
ا/ت : چی؟
کوک : گفتم دستمو بگیر...گم میشی!
ا/ت : باشه!
دست کوک رو گرفتم و دنبالش میرفتم....
ا/ت : خب...الان باید منتظر معجزه باشیم؟
کوک : فکر کنم، آره!
ا/ت : اوم....
بعد چند دقیقه یهو رعد و برق شد و ترسیدم و یهو ناخواسته پریدم بغل کوک و سفت گرفتمش!
ا/ت : واییییییییییی...!
کوک : ( خنده ) نترس....من مواظبتم!
از کوک جدا شدم و یه نگاهی به اطرافم انداختم که یه چیزی دیدم....
بسههههه....🗿🗿🗿🗿🗡🗡
۱۵۴.۲k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.