پارت ۸۸ رمان سفر عشق شش ماه بعد
#پارت_۸۸ #رمان_سفر_عشق #شش_ماه_بعد
رایین کوچولوی من شش ماهش شده و خودشو با دلبریای بچگونش تو دل همه جا کرده
تو ایبن شیش ماه سودا هم عروسی کرد و رفت سر خونه زندگیش هلیا و راستین هم غرورشونو کنار گذاشتن و بهم اعتراف کردن که بهم علاقه دارن و نامزدی مختصری گرفتن...الانم خونه مامان فرنوش اینا شام دعوتیم خونواده منم هست و خیلی خوشحالم یک هفته ای هست ندیدمشون
رسیدیم جلوی در رسام ریموت درو زد و رفتیم داخل پیاده شدیم رایین بغلم بود رسام اومد جلوم و دستشو گرفت جلوی رایین و گفت:بیا بابایی
رایین دستاشو باز کرد و رفت بغل باباش ساکشو با کیف خودم برداشتم رفتیم داخل
رسام:رایین اومده
رهام:خوش اومده
با مامان اینا سلام و احوالپرسی کردیم رایین هم بغل همه میرفت نشستیم همه
رایین بغل آریا بود کپی هم بودن میگن خاهرزاده به داییش میره راست میگن
آریا رایین رو گذاشت رو زمین رایین چهار دستو پا رفت سمت رسا و با صدای بچگونش گفت:دَ دَ
رسا:جانم
رایین به رسا خیلی عادت داشت چون منو رسام که میریم سرکار رایین رو میاریم پیش رسا
مامانم:بچه داری خوش میگذره؟
رسام:غلط اضافه بود کردیم بخدا شب خاب ندارم همش گریه و نق زدن رایین خان هم که نشسته ساکت نمیشه باید قدم رو بری جناب بخابه باهاش حرف بزنی بخنده
من:حقته هی میگفتی بچه
همه خندیدیم
ایلیا:رایین دایی بیا بغلم
رایین رفت از پای ایلیا گرفت و بلند شد ایلیا بغلش کرد و محکم بوسیدش
من:عه داداش لپ بچمو آب کردی
ایلیا:این لپه الان دست و پا در آورده
همه خندیدیم که رایین هم خندید
آریا داشت پرتقال میخورد و از ترشیش صورتش هی تو هم میرفت
رایین دستشو دراز کرد پرتقال بگیره که بلند شدم و بغلش کردم
من:نمیخاد مامان ترشه
آریا:ترش نیس مثل قنده
رهام:آره برای همین صورتت هی جمع میشه
و کل کل های آریا و رهام شروع شد
رایین نق میزد و هی به پرتقال نگاه میکرد
رسام بلند شد و پرتقال رو برداشت داد دست رایین
رسام:بخور ببینم
رایین همشو کرد تو دهنش و مزه کرد یه دفعه صورتش جمع شد همه به قیافش خندیدیم
بچم از ترشی تو چشاش اشک جمع شد با خنده ما گریه کرد
من:جانم گریه نکن مامانم
رسا اومد و ازم گرفتش و بردش بالا تا ساکتش کنه
منو مامانا حرف میزدیم (غیبت خودمون 😄 ) مردا هم راجب کار حرف میزدن بجز آریا و رهام که جز کل کل کردن کار دیگه بلد نیستن
رسا اومد پایین و گفت:خابید
من:مرسی عزیزم
میز شام رو چیدیم و رفتیم شام اول ماکارونی خوردم بعد فسنجون و بعدم آش رشته
رهام:زنداداش موقعه بارداری زیاد میخوردی گفتیم حامله ای الان چرا انقد میخوری؟
من:وا به رایین شیر میدما
رهام:احسنت
خندیدیم همگی
رایین کوچولوی من شش ماهش شده و خودشو با دلبریای بچگونش تو دل همه جا کرده
تو ایبن شیش ماه سودا هم عروسی کرد و رفت سر خونه زندگیش هلیا و راستین هم غرورشونو کنار گذاشتن و بهم اعتراف کردن که بهم علاقه دارن و نامزدی مختصری گرفتن...الانم خونه مامان فرنوش اینا شام دعوتیم خونواده منم هست و خیلی خوشحالم یک هفته ای هست ندیدمشون
رسیدیم جلوی در رسام ریموت درو زد و رفتیم داخل پیاده شدیم رایین بغلم بود رسام اومد جلوم و دستشو گرفت جلوی رایین و گفت:بیا بابایی
رایین دستاشو باز کرد و رفت بغل باباش ساکشو با کیف خودم برداشتم رفتیم داخل
رسام:رایین اومده
رهام:خوش اومده
با مامان اینا سلام و احوالپرسی کردیم رایین هم بغل همه میرفت نشستیم همه
رایین بغل آریا بود کپی هم بودن میگن خاهرزاده به داییش میره راست میگن
آریا رایین رو گذاشت رو زمین رایین چهار دستو پا رفت سمت رسا و با صدای بچگونش گفت:دَ دَ
رسا:جانم
رایین به رسا خیلی عادت داشت چون منو رسام که میریم سرکار رایین رو میاریم پیش رسا
مامانم:بچه داری خوش میگذره؟
رسام:غلط اضافه بود کردیم بخدا شب خاب ندارم همش گریه و نق زدن رایین خان هم که نشسته ساکت نمیشه باید قدم رو بری جناب بخابه باهاش حرف بزنی بخنده
من:حقته هی میگفتی بچه
همه خندیدیم
ایلیا:رایین دایی بیا بغلم
رایین رفت از پای ایلیا گرفت و بلند شد ایلیا بغلش کرد و محکم بوسیدش
من:عه داداش لپ بچمو آب کردی
ایلیا:این لپه الان دست و پا در آورده
همه خندیدیم که رایین هم خندید
آریا داشت پرتقال میخورد و از ترشیش صورتش هی تو هم میرفت
رایین دستشو دراز کرد پرتقال بگیره که بلند شدم و بغلش کردم
من:نمیخاد مامان ترشه
آریا:ترش نیس مثل قنده
رهام:آره برای همین صورتت هی جمع میشه
و کل کل های آریا و رهام شروع شد
رایین نق میزد و هی به پرتقال نگاه میکرد
رسام بلند شد و پرتقال رو برداشت داد دست رایین
رسام:بخور ببینم
رایین همشو کرد تو دهنش و مزه کرد یه دفعه صورتش جمع شد همه به قیافش خندیدیم
بچم از ترشی تو چشاش اشک جمع شد با خنده ما گریه کرد
من:جانم گریه نکن مامانم
رسا اومد و ازم گرفتش و بردش بالا تا ساکتش کنه
منو مامانا حرف میزدیم (غیبت خودمون 😄 ) مردا هم راجب کار حرف میزدن بجز آریا و رهام که جز کل کل کردن کار دیگه بلد نیستن
رسا اومد پایین و گفت:خابید
من:مرسی عزیزم
میز شام رو چیدیم و رفتیم شام اول ماکارونی خوردم بعد فسنجون و بعدم آش رشته
رهام:زنداداش موقعه بارداری زیاد میخوردی گفتیم حامله ای الان چرا انقد میخوری؟
من:وا به رایین شیر میدما
رهام:احسنت
خندیدیم همگی
۲۲.۶k
۰۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.