تک پارتی:قلب
همه بچه ها رو دعوت کرده بودم جز یونگی
اون خیلی منزوی بود و اصلا با کسی حرف نمیزد
آروم به سمتش رفتم و روی نیمکت،کنارش نشستم
+سلام
نیم نگاه سردی بهم انداخت و جوابمو نداد
+عامممم...فرداشب قراره یه مهمونی برگزار کنیم...همه رو دعوت کردم توهم دعوتی...میای؟
-آره
+پس فردا شب بیا به این آدرس*******
-باشه
چند ثانیه همینطور بدون حرف کنارش نشسته بودم
خواستم بلند شم ک باحرفش متوقف شدم
-تو کیوتی...همه میگن خیلی هم مهربونی
+نظر لطفشونه...خب من دیگه مزاحمت نمیشم
ذوق زده ازش دور شدم
اون بهم گفت کیوت یعنی ازم خوشش اومده؟
راوی:
به رفتن ا.ت خیره شد...قربانی بعدیش رو پیدا کرده...
قربانیای اون همیشه آدمای مهربون بودن...وقتی قلبشون رو از سینشون بیرون میکشید وجودش پر میشد از حس خوشحالی و آرامش....
*
*
*
ا.ت باهیجان شروع به تعریف کردن قضیه برای دوستش یجی شد
+باورت میشه؟اون بهم گفت کیوت حتما ازم خوشش اومده
-یعنی هرکی بهت گفت کیوت عاشقته؟کل دانشگاه تورو به کیوت بودنت میشناسن
+اون با کسی حرف نمیزنه چ برسه به اینکه بگه کیوت
-شایعاتی که درموردش هستو شنیدی؟
+اره همش مزخرفه اونا بخاطر اینکه یونگی منزویه فک میکنن ادم کشی چیزیه ولی شرط میبندم این داستانای ترسناکِ چندش ساخته مغز مریض یکی از همین بچه هاس...
-ولی میگن....
+نمیخوام اون مزخرفاتو بشنوم
-باشه
*
*
*
شب مهمونی:
دخترک تنها یه گوشه نشسته بود و به بقیه ک درحال خوشگذرونی بودن خیره شد از اینکه پسر مورد علاقش نیومده بود ناراحت بود
حس کرد یه نفر کنارش نشسته صورتشو برگردوند سمتش و با دیدن یونگی لبخند شیرینی زد
+اومدی*ذوق زده*
-اوهوم...دوست ندارم بزنم زیر حرفم
+خیلی خوشحال شدم بیا برقصیم
-ن...
هنوز حرفش کامل نشده بود که ا.ت دستشو کشید و باهم بین بقیه که درحال رقصیدن بودن رفتن...
*
ا.ت به سمت آشپز خونه رفت تا کیک و برای مهمونا برش بزنه
یونگی آروم پشت سرش وارد آشپز خونه شد
آشپزخونه اپن نبود و بیشتر به یه اتاق شباهت داشت
دستکشاشو دستش کرد و خیلی نامحسوس درو با کلیدی ک روش بود قفل کرد
به سمت ا.ت رفت
_میتونم قلبتو داشته باشم؟
دختر لبخندی خجالتی زد و موهاشو پشت گوشش هدایت کرد
با چاقویی که تو دستش بود شروع کرد به برش دادن کیک روی میز یکم ولی نمیدونست قراره تا چند دقیقه دیگه با همون چاقو قلبش از سینش خارج بشه
یونگی چاقو رو از ا.ت گرفت
_من کیکو برش میدم
+عامممم...باشه پس من بشقابارو میارم
ذهنش درگیر دستکشای یونگی بود وقتی اومده بود دستکشی دستش نبود
سرشو به چپ و راست تکون داد تا افکار بد ازش دور بشن برگست سمت یونگی که ناگهان چیزی توی سینش فرو رفت اونقدر شوکه شده بود ک هیچ صدایی از دهنش خارج نشد
یونگی شروع کرد به شکافتن سینه ا.ت قلبش رو تو دستش گرفت و با لبخند بهش خیره شد...
اون واقعا قلب دخترک رو میخواست...
اون خیلی منزوی بود و اصلا با کسی حرف نمیزد
آروم به سمتش رفتم و روی نیمکت،کنارش نشستم
+سلام
نیم نگاه سردی بهم انداخت و جوابمو نداد
+عامممم...فرداشب قراره یه مهمونی برگزار کنیم...همه رو دعوت کردم توهم دعوتی...میای؟
-آره
+پس فردا شب بیا به این آدرس*******
-باشه
چند ثانیه همینطور بدون حرف کنارش نشسته بودم
خواستم بلند شم ک باحرفش متوقف شدم
-تو کیوتی...همه میگن خیلی هم مهربونی
+نظر لطفشونه...خب من دیگه مزاحمت نمیشم
ذوق زده ازش دور شدم
اون بهم گفت کیوت یعنی ازم خوشش اومده؟
راوی:
به رفتن ا.ت خیره شد...قربانی بعدیش رو پیدا کرده...
قربانیای اون همیشه آدمای مهربون بودن...وقتی قلبشون رو از سینشون بیرون میکشید وجودش پر میشد از حس خوشحالی و آرامش....
*
*
*
ا.ت باهیجان شروع به تعریف کردن قضیه برای دوستش یجی شد
+باورت میشه؟اون بهم گفت کیوت حتما ازم خوشش اومده
-یعنی هرکی بهت گفت کیوت عاشقته؟کل دانشگاه تورو به کیوت بودنت میشناسن
+اون با کسی حرف نمیزنه چ برسه به اینکه بگه کیوت
-شایعاتی که درموردش هستو شنیدی؟
+اره همش مزخرفه اونا بخاطر اینکه یونگی منزویه فک میکنن ادم کشی چیزیه ولی شرط میبندم این داستانای ترسناکِ چندش ساخته مغز مریض یکی از همین بچه هاس...
-ولی میگن....
+نمیخوام اون مزخرفاتو بشنوم
-باشه
*
*
*
شب مهمونی:
دخترک تنها یه گوشه نشسته بود و به بقیه ک درحال خوشگذرونی بودن خیره شد از اینکه پسر مورد علاقش نیومده بود ناراحت بود
حس کرد یه نفر کنارش نشسته صورتشو برگردوند سمتش و با دیدن یونگی لبخند شیرینی زد
+اومدی*ذوق زده*
-اوهوم...دوست ندارم بزنم زیر حرفم
+خیلی خوشحال شدم بیا برقصیم
-ن...
هنوز حرفش کامل نشده بود که ا.ت دستشو کشید و باهم بین بقیه که درحال رقصیدن بودن رفتن...
*
ا.ت به سمت آشپز خونه رفت تا کیک و برای مهمونا برش بزنه
یونگی آروم پشت سرش وارد آشپز خونه شد
آشپزخونه اپن نبود و بیشتر به یه اتاق شباهت داشت
دستکشاشو دستش کرد و خیلی نامحسوس درو با کلیدی ک روش بود قفل کرد
به سمت ا.ت رفت
_میتونم قلبتو داشته باشم؟
دختر لبخندی خجالتی زد و موهاشو پشت گوشش هدایت کرد
با چاقویی که تو دستش بود شروع کرد به برش دادن کیک روی میز یکم ولی نمیدونست قراره تا چند دقیقه دیگه با همون چاقو قلبش از سینش خارج بشه
یونگی چاقو رو از ا.ت گرفت
_من کیکو برش میدم
+عامممم...باشه پس من بشقابارو میارم
ذهنش درگیر دستکشای یونگی بود وقتی اومده بود دستکشی دستش نبود
سرشو به چپ و راست تکون داد تا افکار بد ازش دور بشن برگست سمت یونگی که ناگهان چیزی توی سینش فرو رفت اونقدر شوکه شده بود ک هیچ صدایی از دهنش خارج نشد
یونگی شروع کرد به شکافتن سینه ا.ت قلبش رو تو دستش گرفت و با لبخند بهش خیره شد...
اون واقعا قلب دخترک رو میخواست...
۴۱.۴k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.