چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁵
سه تا بادیگارد درشت هیکل پشت سر جیمین و تهیونگ میرفتن.
پسرک، به تابلو های بزرگ مغازه ها و ویترین های فروشگاه نگاه میکرد.
به دیدن خودش توی شیشه های مغازه با موهای بلوند عادت نداشت.
دستش توسط تهیونگ کشیده شد و وارد یه مغازه شدن.
ته: جیمینی، همینجا بمون، من یه کار کوچولو دارم میام.
و به سمت صاحب مغازه رفت.
اروم، به لباس ها و قیمت های فوق العاده گرونشون نگاه میکرد. صدای جیغ ضعیفی که به گوشش رسید، حواسشو جمع کرد: آشغال، چطوری میتونی انقد وقیح باشی؟
اخمی کرد، صدای تهیونگ بود!
به بالای مغازه رفت تا ببینه چه خبره. با تعجب به تهیونگی نگاه کرد که روی زمین نشسته بود و دستشو روی گونه اش گذاشته بود. صاحب مغازه با قیافه زشتی داد زد: من وقیح نیستم پسر جون! دارم میگم تعویض نداریم که نداریم مگر در صورتیکه بدنت یه شب در اختیا..
من: چی گفتی؟
صاحب مغازه با شنیدن صدایی روشو برگردوند. یه پسره ریزه میزه امگا وسط حرفش پریده بود؟ هه.
مرد: برو رد کارت بچه البته اگه نمیخوای توهم یه شب در اختیارم باشی مطمئنم بدن بهتری داری هوم؟؟ سفید و کوچو...
نه..نمیزاشت بهش بی احترامی بشه. نمیزاشت یه همچین مردی راحت راجب بدنش زر بزنه و ابروشو ببره..نمیزاشت.
سیلی محکمی که توی گوش مرد خوابوند.
و دوباره، سیلی محکمتری زد که باعث شد مرد صورتش به سمت چپ بچرخه.
فریادش، گوشای تهیونگ،صاحب مغازه و زیر دستش رو لرزوند!
من: دیوونه شدی؟ چطوری میتونی انقد راحت زبون کثیفتو راجب بدنم تکون بدی؟ چطور میتونی برادرمو بزنی؟ چطور میتونی به تجاوز تهدیدش کنی؟ بگوو حرومزادههههه!
سیلی سوم توی گوشش خوابونده شد.
مرد، لال شده بود. اصلا توی ذهنش نمیگنجید این امگا اینطوری بزنتش و فریاد بکشه!
و تازه، کی میتونست پشمای ریخته تهیونگ و جمع کنه؟
تهیونگ دستای پسر رو که میلرزیدند گرفت و گفت: اروم باش..واست خوب نیست هیجان زیاد. بیا بریم.
جیمین با خونسردی، گوشیش و بیرون اورد و شماره.....گرفت و به مرد نشون داد. صدای بوق هاش، ناقوس مرگ بود برای صاحب مغازه!
صدای مردی جوان، توی محوطه داخل مغازه پیچید: بله بفرمایید؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁵
سه تا بادیگارد درشت هیکل پشت سر جیمین و تهیونگ میرفتن.
پسرک، به تابلو های بزرگ مغازه ها و ویترین های فروشگاه نگاه میکرد.
به دیدن خودش توی شیشه های مغازه با موهای بلوند عادت نداشت.
دستش توسط تهیونگ کشیده شد و وارد یه مغازه شدن.
ته: جیمینی، همینجا بمون، من یه کار کوچولو دارم میام.
و به سمت صاحب مغازه رفت.
اروم، به لباس ها و قیمت های فوق العاده گرونشون نگاه میکرد. صدای جیغ ضعیفی که به گوشش رسید، حواسشو جمع کرد: آشغال، چطوری میتونی انقد وقیح باشی؟
اخمی کرد، صدای تهیونگ بود!
به بالای مغازه رفت تا ببینه چه خبره. با تعجب به تهیونگی نگاه کرد که روی زمین نشسته بود و دستشو روی گونه اش گذاشته بود. صاحب مغازه با قیافه زشتی داد زد: من وقیح نیستم پسر جون! دارم میگم تعویض نداریم که نداریم مگر در صورتیکه بدنت یه شب در اختیا..
من: چی گفتی؟
صاحب مغازه با شنیدن صدایی روشو برگردوند. یه پسره ریزه میزه امگا وسط حرفش پریده بود؟ هه.
مرد: برو رد کارت بچه البته اگه نمیخوای توهم یه شب در اختیارم باشی مطمئنم بدن بهتری داری هوم؟؟ سفید و کوچو...
نه..نمیزاشت بهش بی احترامی بشه. نمیزاشت یه همچین مردی راحت راجب بدنش زر بزنه و ابروشو ببره..نمیزاشت.
سیلی محکمی که توی گوش مرد خوابوند.
و دوباره، سیلی محکمتری زد که باعث شد مرد صورتش به سمت چپ بچرخه.
فریادش، گوشای تهیونگ،صاحب مغازه و زیر دستش رو لرزوند!
من: دیوونه شدی؟ چطوری میتونی انقد راحت زبون کثیفتو راجب بدنم تکون بدی؟ چطور میتونی برادرمو بزنی؟ چطور میتونی به تجاوز تهدیدش کنی؟ بگوو حرومزادههههه!
سیلی سوم توی گوشش خوابونده شد.
مرد، لال شده بود. اصلا توی ذهنش نمیگنجید این امگا اینطوری بزنتش و فریاد بکشه!
و تازه، کی میتونست پشمای ریخته تهیونگ و جمع کنه؟
تهیونگ دستای پسر رو که میلرزیدند گرفت و گفت: اروم باش..واست خوب نیست هیجان زیاد. بیا بریم.
جیمین با خونسردی، گوشیش و بیرون اورد و شماره.....گرفت و به مرد نشون داد. صدای بوق هاش، ناقوس مرگ بود برای صاحب مغازه!
صدای مردی جوان، توی محوطه داخل مغازه پیچید: بله بفرمایید؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
۶.۴k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.