مَنُ شَب .. سِکآنسِ ♤ ⇦ پنج
#مَنُ_شَب .. سِکآنسِ ♤ ⇦ پنج
جایی که میخوابم .. بالا سرم دقیقا یه دیوار هست .. که بلندیش میرسه تا خودِ سقف بدونِ هیچ اضافه ایی .. روشنایی رو که به تاریکی بدل کردم .. دراز میکشم سرجام .. دستامُ میذارم توهم زیر سرم .. پاهامُ میندازم روهم .. یه نفسِ عمیق میکشم گویی که دارم میرم زیرآب .. یهو چشامُ میبیندم .. و .. اینجاش قشنگ میشه .. چرا که خلافِ اون همه سیاهی که تو واقعیت منو احاطه کرده بود .. الان پشتِ پلکام .. یه عالمه سفیدی دور تا دورمُ کشیده .. جوری که من انگار نشستم وسطِ یه ابرِ سفیدِ پشمالو .. که من اطراف رو مثِ همون دیوارِ صاف شده میبینم .. مثِ یه اتاقکی که سال هاست دنبالش میگردم و به من نمیدنش .. یه لبخند میاد رو لبام چون حس میکنم الان تویِ جایِ درستم هستم .. نه قلم دارم نه جوهر .. شروع میکنم با چشمام به نقاشی کردن رو اون سفیدیا .. انواع و اقسامِ افکارمُ با هیچ تکون خوردنی رو دیوارِ سفید پیاده میکنم .. گاهی ابر که تکون میخوره چیزای عجیبی از آب درمیاد .. مثِ وقتی که من رو زمین چشام باز باشه و ندونم چی دارم مینویسم .. اشاره های ابر که تموم شد بش میگم میخوای ادامه بدم یا وقتِ خوابِ من و رفتنِ تو رسیده .. میگه میدونم نمیخوابی ولی برو .. صبح شد با جامُ به برادرِ روزم بدم .. چشاتُ این بار جدی ببند .. نه فقط برای غرق شدن تو رویای پشمالو بودن من .. برای واقعی خوابیدنِ خودت .......
#فاطمه_آشوب
مآلِ سآعت ۵ صبحِ ..
روزها نشد پست بذارم ..
سآعتِ خوآبم شده تآ سآعت ۳ ..
الآنم که ۳ و ♤
جایی که میخوابم .. بالا سرم دقیقا یه دیوار هست .. که بلندیش میرسه تا خودِ سقف بدونِ هیچ اضافه ایی .. روشنایی رو که به تاریکی بدل کردم .. دراز میکشم سرجام .. دستامُ میذارم توهم زیر سرم .. پاهامُ میندازم روهم .. یه نفسِ عمیق میکشم گویی که دارم میرم زیرآب .. یهو چشامُ میبیندم .. و .. اینجاش قشنگ میشه .. چرا که خلافِ اون همه سیاهی که تو واقعیت منو احاطه کرده بود .. الان پشتِ پلکام .. یه عالمه سفیدی دور تا دورمُ کشیده .. جوری که من انگار نشستم وسطِ یه ابرِ سفیدِ پشمالو .. که من اطراف رو مثِ همون دیوارِ صاف شده میبینم .. مثِ یه اتاقکی که سال هاست دنبالش میگردم و به من نمیدنش .. یه لبخند میاد رو لبام چون حس میکنم الان تویِ جایِ درستم هستم .. نه قلم دارم نه جوهر .. شروع میکنم با چشمام به نقاشی کردن رو اون سفیدیا .. انواع و اقسامِ افکارمُ با هیچ تکون خوردنی رو دیوارِ سفید پیاده میکنم .. گاهی ابر که تکون میخوره چیزای عجیبی از آب درمیاد .. مثِ وقتی که من رو زمین چشام باز باشه و ندونم چی دارم مینویسم .. اشاره های ابر که تموم شد بش میگم میخوای ادامه بدم یا وقتِ خوابِ من و رفتنِ تو رسیده .. میگه میدونم نمیخوابی ولی برو .. صبح شد با جامُ به برادرِ روزم بدم .. چشاتُ این بار جدی ببند .. نه فقط برای غرق شدن تو رویای پشمالو بودن من .. برای واقعی خوابیدنِ خودت .......
#فاطمه_آشوب
مآلِ سآعت ۵ صبحِ ..
روزها نشد پست بذارم ..
سآعتِ خوآبم شده تآ سآعت ۳ ..
الآنم که ۳ و ♤
۲.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.