تکپارتی
موضوع: وقتی ا.ت رو پدرش کراش بود و توی جمع .... (نکته : ا.ت چهار سالشه و مامانش وقتی به دنیا ش آورده مرده )
ویو نامجون
صبح با بالا و پایین شدن تخت چشمام و باز کردم ا.ت داشت روی تخت بالا و پایین میپرید ... اوفففف بچهی فضول آگه یه روز آروم گرفتی
+ پاپای ( کیوت )
- جانم دخترک بابایی
+ بیا باهام بازی کن ( کیوت )
- نه عزیزم بیا بعدا بازی کنیم امروز باید بریم خونه ی عمو هوسوک
+ اخجون میتونم با حیا بازی کنم ( دختر هوسوک )
- اره عزیز بابایی بیا بریم آماده شیم
بلندش کردم که با پرستارش رفت لباساش و بپوشه ... منم رفتم خودم و آماده کردم ...و رفتم روی کاناپه نشستم تا ا.ت بیاد ... حالا که فکر میکنم ا.ت هر چی بزرگتر میشه شبیهه هلن میشه ( مامان ا.ت ) واقعا دلم براش تنگ شده توی فکرای خودم غرق بودم .. که با پریدن ا.ت روی پاهام به خودم اومدم ..
+ پاپایی من آماده ام
- بزار ببینم دختر بابا چقدر خوشگل شدی
توی بغلم گرفتمش و پیشونی اش و بوسیدم .. و دستم و روی موهای حالت دارش کشیدنم ..
+پاپایی الان دیر میشه هااا
- راست میگی دخترم بیا بریم
یا هم از خونه خارج شدیم و وارد ماشین شدیم ... بعد از گذشت نیم ساعت به محل مورد نظر رسیدیم .. چون مهمونی خانوادگی بود .. پس زیاد مهمون نداشتیم ... منو ا.ت باهام وارد مهمونی شدیم و روی دو تا از صندلی که دور میز خالی بودن نشستیم ...
- فکر کنم ما آخرین نفری بودیم که رسیدیم
؟ اره
- اوو .. پس ببخشید زیاد به ساعت دقت نکرده بودیم
؟اشکالی نداره
! سلام عمو جون چطوری
+ خوبم عمو جان شما چطورید
! اخلاقش به نامجون رفته ولی صورتش به هلن
؟دقیقا .. مثل نامجون رسمی و معدب و مثل هلن صورت خوشگلی داره
& بابا من وقتی بزرگ شدم میخوام با ا.ت ازدواج کنم
+ ولی من با پاپایی خودم ازدواج میکنم ...
& نمیشه که اون باباته
+ ولی من پاپایی رو دوست دارم فقط با پاپایی ازدواج میکنم
& نمیتونی باب....
+ گفتم با... پاپای...ی خود...م ازد....واج میک...نم ( جیغ و گریه )
& خفه شو
خواست به صورت ا.ت چنگ بندازه که ا.ت و گرفتم و بلندش کردم .. پسره هم هل دارم که افتاد زمین
-ببخشید ولی من توی جای که به خانواده ام احترام نمیزارن نمیمونم
دست ا.ت و گرفتم و با هم به سمت خونه برگشتیم ... توی راه حرفی نزدیم ولی رسیدیم ... به سمتش برگشتم که دیدم خوابیده .. آروم بغلش کردم و به اتاقم بردمش و به پرستارش گفتم لباساش و عوض کنه ... خودمم بعد از عوض کردن لباسام به اتاق برگشتم.. پرستارش لباسهای خواب تنش کرده بود ...کنارش دراز کشیدم و توی بغلم گرفتمش
- خیلی دوست دارم دختر کوچولوم خوب بخوابی
پایان
ویو نامجون
صبح با بالا و پایین شدن تخت چشمام و باز کردم ا.ت داشت روی تخت بالا و پایین میپرید ... اوفففف بچهی فضول آگه یه روز آروم گرفتی
+ پاپای ( کیوت )
- جانم دخترک بابایی
+ بیا باهام بازی کن ( کیوت )
- نه عزیزم بیا بعدا بازی کنیم امروز باید بریم خونه ی عمو هوسوک
+ اخجون میتونم با حیا بازی کنم ( دختر هوسوک )
- اره عزیز بابایی بیا بریم آماده شیم
بلندش کردم که با پرستارش رفت لباساش و بپوشه ... منم رفتم خودم و آماده کردم ...و رفتم روی کاناپه نشستم تا ا.ت بیاد ... حالا که فکر میکنم ا.ت هر چی بزرگتر میشه شبیهه هلن میشه ( مامان ا.ت ) واقعا دلم براش تنگ شده توی فکرای خودم غرق بودم .. که با پریدن ا.ت روی پاهام به خودم اومدم ..
+ پاپایی من آماده ام
- بزار ببینم دختر بابا چقدر خوشگل شدی
توی بغلم گرفتمش و پیشونی اش و بوسیدم .. و دستم و روی موهای حالت دارش کشیدنم ..
+پاپایی الان دیر میشه هااا
- راست میگی دخترم بیا بریم
یا هم از خونه خارج شدیم و وارد ماشین شدیم ... بعد از گذشت نیم ساعت به محل مورد نظر رسیدیم .. چون مهمونی خانوادگی بود .. پس زیاد مهمون نداشتیم ... منو ا.ت باهام وارد مهمونی شدیم و روی دو تا از صندلی که دور میز خالی بودن نشستیم ...
- فکر کنم ما آخرین نفری بودیم که رسیدیم
؟ اره
- اوو .. پس ببخشید زیاد به ساعت دقت نکرده بودیم
؟اشکالی نداره
! سلام عمو جون چطوری
+ خوبم عمو جان شما چطورید
! اخلاقش به نامجون رفته ولی صورتش به هلن
؟دقیقا .. مثل نامجون رسمی و معدب و مثل هلن صورت خوشگلی داره
& بابا من وقتی بزرگ شدم میخوام با ا.ت ازدواج کنم
+ ولی من با پاپایی خودم ازدواج میکنم ...
& نمیشه که اون باباته
+ ولی من پاپایی رو دوست دارم فقط با پاپایی ازدواج میکنم
& نمیتونی باب....
+ گفتم با... پاپای...ی خود...م ازد....واج میک...نم ( جیغ و گریه )
& خفه شو
خواست به صورت ا.ت چنگ بندازه که ا.ت و گرفتم و بلندش کردم .. پسره هم هل دارم که افتاد زمین
-ببخشید ولی من توی جای که به خانواده ام احترام نمیزارن نمیمونم
دست ا.ت و گرفتم و با هم به سمت خونه برگشتیم ... توی راه حرفی نزدیم ولی رسیدیم ... به سمتش برگشتم که دیدم خوابیده .. آروم بغلش کردم و به اتاقم بردمش و به پرستارش گفتم لباساش و عوض کنه ... خودمم بعد از عوض کردن لباسام به اتاق برگشتم.. پرستارش لباسهای خواب تنش کرده بود ...کنارش دراز کشیدم و توی بغلم گرفتمش
- خیلی دوست دارم دختر کوچولوم خوب بخوابی
پایان
- ۱۳.۵k
- ۲۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط