فصل شب دردناک
فصل۲ |شب دردناک|
پارت ۱۲۳
اسلاید ۲ بک هیون
در آسانسور باز شد و بک هیون ات ازش عبور کردن جونکوک قدمی برداشت دختره با دیدنش زود در آسانسور نگهداشت و جونکوک با همان اخم وارد آسانسور شد بدونه اینکه حرفی بزنه بک هیون رو کمی هول داد و وسط ات و بک هیون ایستاد
بک هیون : بح سلام
جونکوک: سلام
بک هیون : چه خوشتیپ شدی مجردی بهت ساخته بود
جونکوک: نه مگه من ربات هستم که روغن بهم ساخته یا نه
بک هیون : مثل همیشه شوخی رو جدی گرفتی
جونکوک: پس شوخی نکن
بک هیون : میکنم تا جایی که میتونم میکنم
جونکوک: بکن ..
ات که شوکه به حرف های اون دو نفر. خیره شده بود اصلا داشتن شوخی میکردن یا زهر به هم دیگه میفروختند آسانسور ایستاد و هر سه سمته در قدم برداشتن
جونکوک: بک هیون تو هم اینجا زندگی میکنی ؟
بک هیون : خب البته ات رو نتونسم تنها بزارم
دختره با یاد آوری کار های خوب بک هیون و محبت هایش نگاهش را به او دوخت
ات : آره بک هیون خیلی کمکم کرد و ازش ممنونم
___________
ات : هادا میشه اون ایمیل ها دیروز رو که بهت ارسال کردن چک کنی
هادا : چشم خانم
ات : ممنون و راستی به کمپانی جی وای پی هم بگو که همه چی آمادست راجبه لباس هاشون ..
هادا : چشم خانم ..
ات : اینا رو هم ببر به اتاق مدیر ..
هادا : اگه اشکالی نداره میشه شما به ببرید
یک تای ابرو اش را بالا کشید و گفت...... ات : چرا ؟
هادا پرونده های دیگی را از رو میز برداشت و گفت
هادا : راستش حتما مثل سابق عصبی هستش سره الکی گیره میده من برم
از اتاق خارج شد و دختره در نگاه رفتن اش بود از رو صندلی اش بلند شد و پرونه را برداشت موهایش را کمی درست کرد و با قدم های تندی سمته اتاق مدیر برداشت همین که تقی به در زد ( بیا تو ) این حرف را شنید و وارد اتاق شد در حالی که قوم برمیداشت گفت
ات: شرکت K M مخالف شرکت ما دارن بجوری دیونه میشن و هر کاری میکنند تا یکی از طراحی ها ما رو به چنگ بیارن
جونکوک : اول بشین
اشاره ای به مبل ها کرد و دختره سمتش رفت.. جونکوک از پشت میز کارش بلند شد سمته دختره رفت درست کنارش نشست دختره کمی قلبش تند تند میزد.. ( آلان منو میکشید تو بغلش و میگفت .. : خیلی دوست دارم ات ..... و منم بگم ... : منم دوست دارم ... فقد طعم لباشو بچشم کافیه )
با حرفی که جونکوک زد رشته افکارش پاره شد و نگاهش را به پسره دوخت
جونکوک: کجا رفتی الو
ات : ها .. حواسم نبود
جونکوک: خب کجا رفته بود اگه رفته بود شان بخوره بگو منم باهاش برم ..
ات : واقعا میری باهاش
جونکوک نگاهش را به سمت مخالف دوخت و خنده ای کزد
جونکوک: خداییش تو بیداری یا خواب
ات : اویی چرا باید خواب باشم
جونکوک: بگذریم ... چی میگفتی
پارت ۱۲۳
اسلاید ۲ بک هیون
در آسانسور باز شد و بک هیون ات ازش عبور کردن جونکوک قدمی برداشت دختره با دیدنش زود در آسانسور نگهداشت و جونکوک با همان اخم وارد آسانسور شد بدونه اینکه حرفی بزنه بک هیون رو کمی هول داد و وسط ات و بک هیون ایستاد
بک هیون : بح سلام
جونکوک: سلام
بک هیون : چه خوشتیپ شدی مجردی بهت ساخته بود
جونکوک: نه مگه من ربات هستم که روغن بهم ساخته یا نه
بک هیون : مثل همیشه شوخی رو جدی گرفتی
جونکوک: پس شوخی نکن
بک هیون : میکنم تا جایی که میتونم میکنم
جونکوک: بکن ..
ات که شوکه به حرف های اون دو نفر. خیره شده بود اصلا داشتن شوخی میکردن یا زهر به هم دیگه میفروختند آسانسور ایستاد و هر سه سمته در قدم برداشتن
جونکوک: بک هیون تو هم اینجا زندگی میکنی ؟
بک هیون : خب البته ات رو نتونسم تنها بزارم
دختره با یاد آوری کار های خوب بک هیون و محبت هایش نگاهش را به او دوخت
ات : آره بک هیون خیلی کمکم کرد و ازش ممنونم
___________
ات : هادا میشه اون ایمیل ها دیروز رو که بهت ارسال کردن چک کنی
هادا : چشم خانم
ات : ممنون و راستی به کمپانی جی وای پی هم بگو که همه چی آمادست راجبه لباس هاشون ..
هادا : چشم خانم ..
ات : اینا رو هم ببر به اتاق مدیر ..
هادا : اگه اشکالی نداره میشه شما به ببرید
یک تای ابرو اش را بالا کشید و گفت...... ات : چرا ؟
هادا پرونده های دیگی را از رو میز برداشت و گفت
هادا : راستش حتما مثل سابق عصبی هستش سره الکی گیره میده من برم
از اتاق خارج شد و دختره در نگاه رفتن اش بود از رو صندلی اش بلند شد و پرونه را برداشت موهایش را کمی درست کرد و با قدم های تندی سمته اتاق مدیر برداشت همین که تقی به در زد ( بیا تو ) این حرف را شنید و وارد اتاق شد در حالی که قوم برمیداشت گفت
ات: شرکت K M مخالف شرکت ما دارن بجوری دیونه میشن و هر کاری میکنند تا یکی از طراحی ها ما رو به چنگ بیارن
جونکوک : اول بشین
اشاره ای به مبل ها کرد و دختره سمتش رفت.. جونکوک از پشت میز کارش بلند شد سمته دختره رفت درست کنارش نشست دختره کمی قلبش تند تند میزد.. ( آلان منو میکشید تو بغلش و میگفت .. : خیلی دوست دارم ات ..... و منم بگم ... : منم دوست دارم ... فقد طعم لباشو بچشم کافیه )
با حرفی که جونکوک زد رشته افکارش پاره شد و نگاهش را به پسره دوخت
جونکوک: کجا رفتی الو
ات : ها .. حواسم نبود
جونکوک: خب کجا رفته بود اگه رفته بود شان بخوره بگو منم باهاش برم ..
ات : واقعا میری باهاش
جونکوک نگاهش را به سمت مخالف دوخت و خنده ای کزد
جونکوک: خداییش تو بیداری یا خواب
ات : اویی چرا باید خواب باشم
جونکوک: بگذریم ... چی میگفتی
- ۲۸.۷k
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط