پارت یک سناریو هایتانی ها
از خونه فرار کرده بودی حقم داشتی ، هوا بارونی بود و داشتی گریه میکردی ، این نامردی بود تو فقط ۵ سالت بود ، اون دوتا برادرای ناتنیت بودن نباید این کار رو باهات میکردن ، بارون میبارید و تو با پاهای کوچیک و زخمیت توی بارون میدویدی ، گریه میکردی و میپرسیدی چرا این بلا ها باید سر تو بیاد ، بدن کوچیک و زخمیت رو به سختی حرکت میدادی و دنبال سرپناه بودی ، خون از دهن و دماغت میریخت و زخمی شده بودی ، تکون دادن پاهات سخت بود ولی باز هم نمیتونسای ریسک کنی و متوقف بشی تا اون دوتا هیولا بگیرنت ، اون دوتا بی حرکت جلوی در خونه وایستاده بودن و با پوزخند تماشات میکردن
ریندو : هی هی هی کجا فرار میکنی * پوزخند *
ران : میدونی که نمیتونی از دست ما پنهان بشی * پوزخند*
ریندو : هی هی هی کجا فرار میکنی * پوزخند *
ران : میدونی که نمیتونی از دست ما پنهان بشی * پوزخند*
۹۲۳
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.