سلام سلام
سلام سلام
از این قسمت بعد قضیه اسمات خشن و سادیسمی مشه
پس کسای که با صحنه های خشن مشکل دارن نخونن
و اینکه ممنون که هستید لایک و نظر یادتون نره
ممنون♥ ♥
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~\\\\\\\\\~~~~~
#پارت سیزده #برایه من وتو این اخرش نیست
بادردی تو سرش که میپیچید بیدارشد...
بدنش کرخت شده بود...
گردنش خشک شده بود نمیتونست حرکت کنه...بازحمت خودشو بلندکرد..
بانگاهی به اطرافش متوجه شد تویه اتاقی بدون پنجره روزمین افتاده...
تخت فقط دوقدم ازش فاصله داشت...
انگار وقتی بیهوش بوده اونوبه اینجااوردن...نوره کم سویی ازلامپ زرد رنگ اتاقو روشن میکرد...بلاخره تکونی به خودش دادصاف نشست...
همه چیز داشت به ذهنش برمیگشت...
بلاخره همه چیز یادش اومد...
فوری بلند شد ایستاد...به طرف در رفت هرچی دستگیره رو چرخوند باز نشد انگار قفل بود،محکم به در میکوبید فریاد میزد که ازاین جابیرون بیارنش وقتی کسی نیومد چرخید به درتکیه دادسرخورد نشست...
چطوری از لوهان غافل شده بود چطور ممکن بود لوهانو فراموش کنه
اشک توچشماش جمع شد حالا چیکارباید میکرد؟...
کاری نمیتونست بکنه اون از لوهان جدا شده بود،معلوم نبود دست کدوم یکی از اون هیولاها افتاده ...
الان باید چیکارمیکرد؟
*فلش بک*
لوهانو بردن باگریه به هیونگش خیره بود،دیدش که چطور سرد مثل مترسک ایستاده فقط به روبه روش خیره بود،میدونس
میدونست که دیگه هیونگش کاری ازش برنمیاد انتظاری هم ازش نداشت
یهومقابل اون خون اشام قرار گرفت...
همونی که پول زیادی بابتش داده بود،نگاهش خیلی سرد بود واین با چشمان سیاه براقش وپوست سفیدش تضادی ایجاد کرده بود سریع سرشو پایین انداخت قلبش داشت از سینش بیرون میزد ازترس میلرزید...
دست سردش زیره چونش نشست واونوبالا اورد...بالبهایه لرزون نگاهشو دادبه اون دو تیله سیاه وسرد...
نفس لرزون وعمیقی کشید...نگاه خون اشام رو لباش اومد...سرشو نزدیک اورد لباشو گذاشت رو لبایه لوهان،لوهان احساس سرما کرد لباشون هیچ حرکتی نمیکرد...
ادامه دارد..........
از این قسمت بعد قضیه اسمات خشن و سادیسمی مشه
پس کسای که با صحنه های خشن مشکل دارن نخونن
و اینکه ممنون که هستید لایک و نظر یادتون نره
ممنون♥ ♥
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~\\\\\\\\\~~~~~
#پارت سیزده #برایه من وتو این اخرش نیست
بادردی تو سرش که میپیچید بیدارشد...
بدنش کرخت شده بود...
گردنش خشک شده بود نمیتونست حرکت کنه...بازحمت خودشو بلندکرد..
بانگاهی به اطرافش متوجه شد تویه اتاقی بدون پنجره روزمین افتاده...
تخت فقط دوقدم ازش فاصله داشت...
انگار وقتی بیهوش بوده اونوبه اینجااوردن...نوره کم سویی ازلامپ زرد رنگ اتاقو روشن میکرد...بلاخره تکونی به خودش دادصاف نشست...
همه چیز داشت به ذهنش برمیگشت...
بلاخره همه چیز یادش اومد...
فوری بلند شد ایستاد...به طرف در رفت هرچی دستگیره رو چرخوند باز نشد انگار قفل بود،محکم به در میکوبید فریاد میزد که ازاین جابیرون بیارنش وقتی کسی نیومد چرخید به درتکیه دادسرخورد نشست...
چطوری از لوهان غافل شده بود چطور ممکن بود لوهانو فراموش کنه
اشک توچشماش جمع شد حالا چیکارباید میکرد؟...
کاری نمیتونست بکنه اون از لوهان جدا شده بود،معلوم نبود دست کدوم یکی از اون هیولاها افتاده ...
الان باید چیکارمیکرد؟
*فلش بک*
لوهانو بردن باگریه به هیونگش خیره بود،دیدش که چطور سرد مثل مترسک ایستاده فقط به روبه روش خیره بود،میدونس
میدونست که دیگه هیونگش کاری ازش برنمیاد انتظاری هم ازش نداشت
یهومقابل اون خون اشام قرار گرفت...
همونی که پول زیادی بابتش داده بود،نگاهش خیلی سرد بود واین با چشمان سیاه براقش وپوست سفیدش تضادی ایجاد کرده بود سریع سرشو پایین انداخت قلبش داشت از سینش بیرون میزد ازترس میلرزید...
دست سردش زیره چونش نشست واونوبالا اورد...بالبهایه لرزون نگاهشو دادبه اون دو تیله سیاه وسرد...
نفس لرزون وعمیقی کشید...نگاه خون اشام رو لباش اومد...سرشو نزدیک اورد لباشو گذاشت رو لبایه لوهان،لوهان احساس سرما کرد لباشون هیچ حرکتی نمیکرد...
ادامه دارد..........
۱۷.۸k
۲۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.