پارت یازدهم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت یازدهم #برایه من وتو این اخرش نیست
چانیول خواست جواب بده که...
-یااااا...اوه سهون،کجایی پیره مردعوضی ۹۰ساله ندیدمت،یه خبر نمیدی که رفتی خبرم نمیدی که اومدیاصلا چرا خبر ندادی که کجا رفتی که صورت بیریختتو ببینیم
یه خبر نمیدی زنده ای یه خبـ...
-یاااا کیم جونگین یه لحضه ساکت،
دوکیونگسو کجایی؟بیا دوست پسرتو جمع کن.
-به دوست پسره من چیکار داری اوه سهون؟ بپرس عزیزم بپرس،هر ی میخوای بپرس.
اینو کیونگسو گفت دستشو دوره گردن دوست پسرش حلقه کرد
-بسوز اوه سهون...
جونگین زبونشو در اورد اینو گفت
سهون چشماشو چرخوند چرخید سمت چان تایه چیزی بگه که متوجه شد حواسش نیست وداره یه جایه دیگه ای رونگاه میکنه
اونم به همون سمت نگاه کرد...
چشمش به دوانسان افتاد که تویه قفسی بازنجیر زندانی شده بودن...
یکیشون داشت گریه میکرد اما اون یکی دیگه فقط به روبه روش خیره بود...
اما چشماش به پسری که داشت گریه میکرد قفل شد...
با حالی کیوتی اشکاش روپاک کرد وبینیشو بالا کشید سرشوبالا اورد
با چشمایه ترسیدش به اطراف نگاه میکرد...
سهون باید اعتراف میکرد که داره به یه اهو نگاه میکنه
چشمان اهوییش انگار داشت جادو میکرد
توذهنش گفت:اون باید،،،مال من بشه
مراسم شروع شده بود...شروع حراج انسان ها و...
چانیول روصندلی نشسته بود فقط به روبه روش خیره بود...
سهونم همینطور....
کای وکیونگسو به اون دوخیره بودن...
باصدایه مردی هواس همه جمع ش
-خوش اومدیدخانم ها واقایان محترم،ازاینکه به جشن سالانه مااومدیدبسیار متشکرم،اماوقتتون رونمیگیرم بریم برایه حراج...
یه گرگینه جوانی رواوردن ازترس میلرزید خیلی زیبا بود ودل دل همه گرگینه هارو میبرد...به قیمت خیلی خوبی فروخته شد
چانیول حس میکرد که باید پاشه بره چون نمیتونست اینجارو تحمل کنه
-اما،ما براتون یه سوپرایز داریم...
صدایه هم همه ها بلند شد
سهون وچانیول چشمشون به همون دوانسان برخوردکرد سهون حس کرد قلبش از خشم داره به هم میپیچه دلش اون انسان چشم اهویی رومیخواست
اماچانیول فقط به بک خیره موند...
-این دو انسان بسیار زیبا هستند مااونارو به قیمت خیلی مناسب میفروشیم از۴۵هزاردلار شروع میکنیم،کی شروع میکنه؟
دست ها حریصانه برایه گرفتنشون بالا میرفت وهمونطور قیمت ها
بکهیون بابیخیالی فقط خیره مونده بود که چشمش به خوناشامی افتادکه اونم داشت بهش خیره میشد...تلاشی برایه به دست اوردنش نمیکرد...
لوهان باگریه به همشون نگاه میکرد این اخرش بود ختی هیونگشم دیگه
کاری نمیکرد...چشمش به خون اشامی افتاد که باخشم بهش نگاه میکرد...
هول شد سرشو پایین انداخت
ادامه دارد......
نظر بدین لایک کنین که برام خیلی مهمه♥ ♥
چانیول خواست جواب بده که...
-یااااا...اوه سهون،کجایی پیره مردعوضی ۹۰ساله ندیدمت،یه خبر نمیدی که رفتی خبرم نمیدی که اومدیاصلا چرا خبر ندادی که کجا رفتی که صورت بیریختتو ببینیم
یه خبر نمیدی زنده ای یه خبـ...
-یاااا کیم جونگین یه لحضه ساکت،
دوکیونگسو کجایی؟بیا دوست پسرتو جمع کن.
-به دوست پسره من چیکار داری اوه سهون؟ بپرس عزیزم بپرس،هر ی میخوای بپرس.
اینو کیونگسو گفت دستشو دوره گردن دوست پسرش حلقه کرد
-بسوز اوه سهون...
جونگین زبونشو در اورد اینو گفت
سهون چشماشو چرخوند چرخید سمت چان تایه چیزی بگه که متوجه شد حواسش نیست وداره یه جایه دیگه ای رونگاه میکنه
اونم به همون سمت نگاه کرد...
چشمش به دوانسان افتاد که تویه قفسی بازنجیر زندانی شده بودن...
یکیشون داشت گریه میکرد اما اون یکی دیگه فقط به روبه روش خیره بود...
اما چشماش به پسری که داشت گریه میکرد قفل شد...
با حالی کیوتی اشکاش روپاک کرد وبینیشو بالا کشید سرشوبالا اورد
با چشمایه ترسیدش به اطراف نگاه میکرد...
سهون باید اعتراف میکرد که داره به یه اهو نگاه میکنه
چشمان اهوییش انگار داشت جادو میکرد
توذهنش گفت:اون باید،،،مال من بشه
مراسم شروع شده بود...شروع حراج انسان ها و...
چانیول روصندلی نشسته بود فقط به روبه روش خیره بود...
سهونم همینطور....
کای وکیونگسو به اون دوخیره بودن...
باصدایه مردی هواس همه جمع ش
-خوش اومدیدخانم ها واقایان محترم،ازاینکه به جشن سالانه مااومدیدبسیار متشکرم،اماوقتتون رونمیگیرم بریم برایه حراج...
یه گرگینه جوانی رواوردن ازترس میلرزید خیلی زیبا بود ودل دل همه گرگینه هارو میبرد...به قیمت خیلی خوبی فروخته شد
چانیول حس میکرد که باید پاشه بره چون نمیتونست اینجارو تحمل کنه
-اما،ما براتون یه سوپرایز داریم...
صدایه هم همه ها بلند شد
سهون وچانیول چشمشون به همون دوانسان برخوردکرد سهون حس کرد قلبش از خشم داره به هم میپیچه دلش اون انسان چشم اهویی رومیخواست
اماچانیول فقط به بک خیره موند...
-این دو انسان بسیار زیبا هستند مااونارو به قیمت خیلی مناسب میفروشیم از۴۵هزاردلار شروع میکنیم،کی شروع میکنه؟
دست ها حریصانه برایه گرفتنشون بالا میرفت وهمونطور قیمت ها
بکهیون بابیخیالی فقط خیره مونده بود که چشمش به خوناشامی افتادکه اونم داشت بهش خیره میشد...تلاشی برایه به دست اوردنش نمیکرد...
لوهان باگریه به همشون نگاه میکرد این اخرش بود ختی هیونگشم دیگه
کاری نمیکرد...چشمش به خون اشامی افتاد که باخشم بهش نگاه میکرد...
هول شد سرشو پایین انداخت
ادامه دارد......
نظر بدین لایک کنین که برام خیلی مهمه♥ ♥
۱۸.۹k
۲۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.