part (45، اخر) 🫂🖇🔮
part (45، اخر) 🫂🖇🔮
پ.ت:ما قبول نمیکنیم
ته:چ..چرا؟؟بخدا قول میدم اشتباهمو دیگه تکرار نکنم به جان تودم راست میگم
تهیونگ نزدیک بود گریه کنه که پدرش گفت:
بابا شوخی کردم حالا چرا ناراحت میشی؟؟گفتم ببینم حاضری چیکار کنی تا به عشقت برسی
یونا:*خنده*
ته:پدرم پدرای قدیم
سر من کلا میزای؟؟
پ.ت:باشه بابا ببخشید من اشتباه کردم
ته:*خنده*
م.ت:خب مبارکه دیگه ی جشن عروسی رو بگیریم؟؟
یونا:جشن عروسی؟؟بد نیست؟؟
م.ت:ن چرا وقتی ی زوج میخوان برن سر خونه زندگیشون باید عردسی بگیرن دیگه
ته:باشه هرچه زود تر بهتر
پ.ت:پسرم حالا اینقدر عجله نکن زوده*خنده*
ته:من من میخوام زود تر..
پ.ت:اوکی اوکی پس اخر هفته جشن و برگزار میکنیم
ته:هورررراااا*یونا رو بغل کرد*
اخر هفته:/
یونا:پس چرا نیومددددد
هانا:عجله نکن انگار برا بار اوله عروسی میکنی
یونا:خب استرس دارم چیکار کنم؟؟
جین:زنداداش استرس نداشتهدباش میاد الاناس که برسه
شوگا:راس میگه به خودت فشار وارد نکن یونا
یونا:باش بابا
جیمین:بالاخره اقای داماد تشریف اوردن
یونا:کو کوووو؟؟؟
جیمین:هل نکن اوناهاش داره از ماشین پیاده میشه
هانا:خب وقتشه که بری عروس خانم
ته اومد و وارد سالن شد
یونا:چرا اینقدر دیر کردی؟
ته:ببخشید ترافیک بود خب اماده ای؟؟
یونا:من خیلی وقته حاضرم فقط منتظر شمام
ته بوسه به لبای یونا زد
همه:اوووووووووووو
ته:بریم فرشته من
یونا:*خنده*بریم
نامنون:خب ابن دوتا زوج هم رفتن بیاین مام بریم دیر نوسیم سالن
همه تایید کردن
ی سال بعد:/
یونا ویو:/
روز عروسی هانا به من گفته بود دوماهه بارداره و کوچولو شو بعد به دنیا اوردن اسم جونگ سوک گذاشتن
کوک بعد عروسی ما به پدرش گفت که دیگه نمیخواد بره امریکا و میتواد کره بمونه پدرش قبول کردو پسر عموی کوک و به جاش فرستاد امریکا
کوک الان با ی دختر اشنا شده فعلا نامزدن کو تا عروسیییی
من و ته هم ی زندگی عالی داریم .. اگه برمیگشتم به عقب باز همین راه و انتخاب میکردم اگرچه که اجباری بود..
قصه ما به سر رسید ته و یونا رفتن سر خونه و زندگیشون...
مرسی که تا اینجا همراهیم کردین🫂🖇🔮منتظر فیک جدید باشید ی سوپرایز خفنه😎
پ.ت:ما قبول نمیکنیم
ته:چ..چرا؟؟بخدا قول میدم اشتباهمو دیگه تکرار نکنم به جان تودم راست میگم
تهیونگ نزدیک بود گریه کنه که پدرش گفت:
بابا شوخی کردم حالا چرا ناراحت میشی؟؟گفتم ببینم حاضری چیکار کنی تا به عشقت برسی
یونا:*خنده*
ته:پدرم پدرای قدیم
سر من کلا میزای؟؟
پ.ت:باشه بابا ببخشید من اشتباه کردم
ته:*خنده*
م.ت:خب مبارکه دیگه ی جشن عروسی رو بگیریم؟؟
یونا:جشن عروسی؟؟بد نیست؟؟
م.ت:ن چرا وقتی ی زوج میخوان برن سر خونه زندگیشون باید عردسی بگیرن دیگه
ته:باشه هرچه زود تر بهتر
پ.ت:پسرم حالا اینقدر عجله نکن زوده*خنده*
ته:من من میخوام زود تر..
پ.ت:اوکی اوکی پس اخر هفته جشن و برگزار میکنیم
ته:هورررراااا*یونا رو بغل کرد*
اخر هفته:/
یونا:پس چرا نیومددددد
هانا:عجله نکن انگار برا بار اوله عروسی میکنی
یونا:خب استرس دارم چیکار کنم؟؟
جین:زنداداش استرس نداشتهدباش میاد الاناس که برسه
شوگا:راس میگه به خودت فشار وارد نکن یونا
یونا:باش بابا
جیمین:بالاخره اقای داماد تشریف اوردن
یونا:کو کوووو؟؟؟
جیمین:هل نکن اوناهاش داره از ماشین پیاده میشه
هانا:خب وقتشه که بری عروس خانم
ته اومد و وارد سالن شد
یونا:چرا اینقدر دیر کردی؟
ته:ببخشید ترافیک بود خب اماده ای؟؟
یونا:من خیلی وقته حاضرم فقط منتظر شمام
ته بوسه به لبای یونا زد
همه:اوووووووووووو
ته:بریم فرشته من
یونا:*خنده*بریم
نامنون:خب ابن دوتا زوج هم رفتن بیاین مام بریم دیر نوسیم سالن
همه تایید کردن
ی سال بعد:/
یونا ویو:/
روز عروسی هانا به من گفته بود دوماهه بارداره و کوچولو شو بعد به دنیا اوردن اسم جونگ سوک گذاشتن
کوک بعد عروسی ما به پدرش گفت که دیگه نمیخواد بره امریکا و میتواد کره بمونه پدرش قبول کردو پسر عموی کوک و به جاش فرستاد امریکا
کوک الان با ی دختر اشنا شده فعلا نامزدن کو تا عروسیییی
من و ته هم ی زندگی عالی داریم .. اگه برمیگشتم به عقب باز همین راه و انتخاب میکردم اگرچه که اجباری بود..
قصه ما به سر رسید ته و یونا رفتن سر خونه و زندگیشون...
مرسی که تا اینجا همراهیم کردین🫂🖇🔮منتظر فیک جدید باشید ی سوپرایز خفنه😎
۲۰۱.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.