part (44) 🫂🖇🔮
part (44) 🫂🖇🔮
:
ببخشید من اشتباه کردم
...
یونا:ن..نمیخوام*گریه*
ته:ببخشید دیگه فرشته من اشتباه کردم
یونا:...
ته:بیا بشین حالت خوب شه
ته یونا رو نشوند رو صندلی توی محوطه
ته:خب..
یونا:م..من
ته:من میخوام برگردی
یونا:..
ته:من اشتباه های زیادی کردم قبول دارم ولی میخوام جبرانش کنم
میخوام ی زندگی جدید برات درست کنم میخوام..
یونا ته رو بوسید و نزاشت ادامه بده بعد ی دقیه ازش جدا شد و گفت:
منم اشتباه کردم ولی بیا همدیگرو ببخشیو ز زندگی رویایی باهم بسازیم
ته:کنار بچه هامون
یونا با این حرف ته سرشو انداخت پایین
ته:عشقم؟ ناراحت نشو دیگه باشه؟من گفتم اشتباه کردم .. فک کن اون فرشته ی توی شکمت ی مهمون بوده که نیوده رفت
حالا ناراحت نشو ما کلی وقت داریم برای این کارا*خنده شیطانی*
یونا:اون نیشتو ببند .. باش قبول فقط من یکبار دیگه بهت اعتماد میکنم
ته:منم از این اعتماد سو استفاده نمیکنم
یونا:مرسی
ته:خب بیا بریم که الان نگرارمون میشن
یونا:بریم
رفتن پیش بقیه
نامی:خب چیشد؟؟
ته:قبول کرد
کوک:مبارکه*خنده*
یونا:م..من معذرت میخوام کوک*سرشو انداخت پایین*
کوک:مهم نیست گذشته ها گذشته امیدوارم خوشبخت بشی
یونا:ممنون
هانا:خب امرو چی کاره ای؟؟
ته:یونا وقت امروزش پرا شما برو با همسرت وقت بگزون
هانا:باشه بابا عشقم با بریم*گونه نامی رو بوس کرد*
کوک:اه اه اه چندشااا سینگل اینجا نشسته هااااا
نامی:خب مه من چه میخوای بلد شو برو
یونا و ته:*خنده*
ته:خب ما بریم خدافظ
کوک:برین به سلامت.. راستی یونا کارت یادت نره فردا من گزارش میخوام
یونا:باشه من برم .. فعلا 👋
ته و یونا رفتن
ته:راستی
یونا:چی؟؟
ته:یادته چند تا عکس بهت نشون دادم که ..
یونا:که جینو بوسیدم؟؟
ته:*سرشو انداخت پایین*عاره..راستش من حقیقت و فهمیدم
یونا:اشکال نداره گذشته ها گذشته راستی چجوری فهمیدی لنا پشت این قضیه هاست؟؟
ته:راستش وقتی رفتی حالم بد شد و رفتیم بیمارستان دکتر گفت ی موادی وارد بدنم شده و از اینجور چیزا بعد منم که موادی مصرف نمیکنم جیهوم و نامی تحقیق کردن و فهمیدن که لیا این کارو کرده ولی لیا چرا؟؟بعد کلی ماجرا فهمیدیم لنا بهش گفته
یونا:خب جرا باهاش دوست شدی؟؟
ته:اینم جزوی از نقشمون بود که باهاش دوست بشم و کلی مدرک علیهش جمع کنیم که کار دوتاشونو یسره کنیم
یونا:عاها..راستش وقی دیدم با لیایی خیلی ناراحت شدم
ته:منم فهمیدم ولی اگه به رو خودم میاوردم لیا شک میکرد..حالا این چیزارو ولش کن چیکار کنیم؟؟
یونا:به پدر مادرت نمیگی؟؟
ته:اع راسمیگی اصن حواسم نبود .. بای الان بریم خونمون
یونا:الان؟؟
ته:عاره چ وقتی بهتر از الان .. بعد دست یونارو گرفت و برد سمت ماشین که برن خونه پدر مادر ته
پرش زمانی به خونشون و تعریف ماجرا:/
پ.ت:ما قبول نمیکنیم
ته:چ..چرا؟؟
..
:
ببخشید من اشتباه کردم
...
یونا:ن..نمیخوام*گریه*
ته:ببخشید دیگه فرشته من اشتباه کردم
یونا:...
ته:بیا بشین حالت خوب شه
ته یونا رو نشوند رو صندلی توی محوطه
ته:خب..
یونا:م..من
ته:من میخوام برگردی
یونا:..
ته:من اشتباه های زیادی کردم قبول دارم ولی میخوام جبرانش کنم
میخوام ی زندگی جدید برات درست کنم میخوام..
یونا ته رو بوسید و نزاشت ادامه بده بعد ی دقیه ازش جدا شد و گفت:
منم اشتباه کردم ولی بیا همدیگرو ببخشیو ز زندگی رویایی باهم بسازیم
ته:کنار بچه هامون
یونا با این حرف ته سرشو انداخت پایین
ته:عشقم؟ ناراحت نشو دیگه باشه؟من گفتم اشتباه کردم .. فک کن اون فرشته ی توی شکمت ی مهمون بوده که نیوده رفت
حالا ناراحت نشو ما کلی وقت داریم برای این کارا*خنده شیطانی*
یونا:اون نیشتو ببند .. باش قبول فقط من یکبار دیگه بهت اعتماد میکنم
ته:منم از این اعتماد سو استفاده نمیکنم
یونا:مرسی
ته:خب بیا بریم که الان نگرارمون میشن
یونا:بریم
رفتن پیش بقیه
نامی:خب چیشد؟؟
ته:قبول کرد
کوک:مبارکه*خنده*
یونا:م..من معذرت میخوام کوک*سرشو انداخت پایین*
کوک:مهم نیست گذشته ها گذشته امیدوارم خوشبخت بشی
یونا:ممنون
هانا:خب امرو چی کاره ای؟؟
ته:یونا وقت امروزش پرا شما برو با همسرت وقت بگزون
هانا:باشه بابا عشقم با بریم*گونه نامی رو بوس کرد*
کوک:اه اه اه چندشااا سینگل اینجا نشسته هااااا
نامی:خب مه من چه میخوای بلد شو برو
یونا و ته:*خنده*
ته:خب ما بریم خدافظ
کوک:برین به سلامت.. راستی یونا کارت یادت نره فردا من گزارش میخوام
یونا:باشه من برم .. فعلا 👋
ته و یونا رفتن
ته:راستی
یونا:چی؟؟
ته:یادته چند تا عکس بهت نشون دادم که ..
یونا:که جینو بوسیدم؟؟
ته:*سرشو انداخت پایین*عاره..راستش من حقیقت و فهمیدم
یونا:اشکال نداره گذشته ها گذشته راستی چجوری فهمیدی لنا پشت این قضیه هاست؟؟
ته:راستش وقتی رفتی حالم بد شد و رفتیم بیمارستان دکتر گفت ی موادی وارد بدنم شده و از اینجور چیزا بعد منم که موادی مصرف نمیکنم جیهوم و نامی تحقیق کردن و فهمیدن که لیا این کارو کرده ولی لیا چرا؟؟بعد کلی ماجرا فهمیدیم لنا بهش گفته
یونا:خب جرا باهاش دوست شدی؟؟
ته:اینم جزوی از نقشمون بود که باهاش دوست بشم و کلی مدرک علیهش جمع کنیم که کار دوتاشونو یسره کنیم
یونا:عاها..راستش وقی دیدم با لیایی خیلی ناراحت شدم
ته:منم فهمیدم ولی اگه به رو خودم میاوردم لیا شک میکرد..حالا این چیزارو ولش کن چیکار کنیم؟؟
یونا:به پدر مادرت نمیگی؟؟
ته:اع راسمیگی اصن حواسم نبود .. بای الان بریم خونمون
یونا:الان؟؟
ته:عاره چ وقتی بهتر از الان .. بعد دست یونارو گرفت و برد سمت ماشین که برن خونه پدر مادر ته
پرش زمانی به خونشون و تعریف ماجرا:/
پ.ت:ما قبول نمیکنیم
ته:چ..چرا؟؟
..
۲۰۵.۵k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.