My attractive vampire P
My attractive vampire🩸🖤 (P37)
چند ماه بعد :
تو این چند ماه اخیر تهیونگ اجازه نداد برم مدرسه و به جاش بهم اجازه داد که معلم خصوصی بیاره قصر...و همینطور تونستیم تو این ماه های اخیر سرزمین رو آباد کنیم و حالا من برای اینکه کمی سرگرم بشم رفتم کتابخونه ی مجلسی تا فکرام با خوندن کتاب ها مشغول نکنم...کتاب مورد علاقم به دست گرفتم و رو فرش های دستباف مجلسی نشستم و کتابی که با خاک قاطی شده بود رو باز کردم و آروم آروم شروع به خوندن دیالوگ و جمله های کتاب شدم.
چند دقیقه گذشته و هنوز از خوندن کتاب مشغول بودم که از. غرق لذت خوندن کتاب متوجه ی ورود کسی نشدم ولی با صداش به خودم اومدم.
لیا : چی میخونی؟
اون لیا بود!!
ا.ت : عا دارم کتاب.....میخونم، یکی از کتاب های مورد علاقه ی من هست(نگاهش افتاد به پشت لیا ولی جلوش رو نیاورد+) چیزی پشتت قایم کردی ؟
لیا : چی؟ نه!(مضطرب)
ا.ت : عا خب بگذریم.
لیا : میتونم بشینم کنارت..یادم میومد تو زندگی قبلیت آخرین بار اینجا دیدمت.
میدونستم دقیقا آخرین باری که من رو دید روزی بود که من رو به قتل رسوند.
ا.ت : ولی من یه چیز دیگه یادم میومد اینکه...آخرین بار تورو با خون دیدم.
لیا : منظورت چیه؟
وقتی فهمیدم دچار اضطراب استرس شد از این موقعیت استفاده کردم و دکمه ی دستبندم که تهیونگ برای موقعیت اضطراری برای من نصب کرد رو فشار دادم.
و با نگاه های شیطنت آمیز بلند شدم که طولی نکشید لیا هم بلند شد.
ا.ت : خب لیا حرفت رو قبول کن من بهتر از تو از همه چیز با خبر دارم...الکی اون چاقو رو پشتت قایم نکردی دقیقا آخرین روز عمر زندگی قبلیم همینجا بودم و تصویرت اون لحظه تا الان تو ذهنمه.
لیا با عصبانیت خواستم به ا.ت حمله کنه وقتی فهمید فعلا جرئتش نداره از عصبانیت غرید.
لیا : زنیکه ی روانی تو فقط ۱۶ سالته چطور ممکنه؟؟؟(با چاقو ا.ت رو تهدید کرد )
ا.ت : من رو از مرگ میترسونی؟(پوزخند)
نیشخندم آماده دادم و همینطور نزدیک لیا میشدم که ببینم جرئت اینکه من رو با چاقو بزنه داره یا نه؟
ا.ت : چیشد چرا ترسیدی؟(خنده)
لیا عصبانیتش که صد برابر شد با چاقو بدنم رو زخمی کرد ولی من رو نکشت عجیبه، بدنم از خون الوده شد و خون دستم رو به سمت ده.نم بردم و حالا خون جلو چشمم رد شد با پلک زدن تهیونگ فوری رسید و دست لیا رو محکم گرفت و چاقو رو ازش دور کرد.
چند ماه بعد :
تو این چند ماه اخیر تهیونگ اجازه نداد برم مدرسه و به جاش بهم اجازه داد که معلم خصوصی بیاره قصر...و همینطور تونستیم تو این ماه های اخیر سرزمین رو آباد کنیم و حالا من برای اینکه کمی سرگرم بشم رفتم کتابخونه ی مجلسی تا فکرام با خوندن کتاب ها مشغول نکنم...کتاب مورد علاقم به دست گرفتم و رو فرش های دستباف مجلسی نشستم و کتابی که با خاک قاطی شده بود رو باز کردم و آروم آروم شروع به خوندن دیالوگ و جمله های کتاب شدم.
چند دقیقه گذشته و هنوز از خوندن کتاب مشغول بودم که از. غرق لذت خوندن کتاب متوجه ی ورود کسی نشدم ولی با صداش به خودم اومدم.
لیا : چی میخونی؟
اون لیا بود!!
ا.ت : عا دارم کتاب.....میخونم، یکی از کتاب های مورد علاقه ی من هست(نگاهش افتاد به پشت لیا ولی جلوش رو نیاورد+) چیزی پشتت قایم کردی ؟
لیا : چی؟ نه!(مضطرب)
ا.ت : عا خب بگذریم.
لیا : میتونم بشینم کنارت..یادم میومد تو زندگی قبلیت آخرین بار اینجا دیدمت.
میدونستم دقیقا آخرین باری که من رو دید روزی بود که من رو به قتل رسوند.
ا.ت : ولی من یه چیز دیگه یادم میومد اینکه...آخرین بار تورو با خون دیدم.
لیا : منظورت چیه؟
وقتی فهمیدم دچار اضطراب استرس شد از این موقعیت استفاده کردم و دکمه ی دستبندم که تهیونگ برای موقعیت اضطراری برای من نصب کرد رو فشار دادم.
و با نگاه های شیطنت آمیز بلند شدم که طولی نکشید لیا هم بلند شد.
ا.ت : خب لیا حرفت رو قبول کن من بهتر از تو از همه چیز با خبر دارم...الکی اون چاقو رو پشتت قایم نکردی دقیقا آخرین روز عمر زندگی قبلیم همینجا بودم و تصویرت اون لحظه تا الان تو ذهنمه.
لیا با عصبانیت خواستم به ا.ت حمله کنه وقتی فهمید فعلا جرئتش نداره از عصبانیت غرید.
لیا : زنیکه ی روانی تو فقط ۱۶ سالته چطور ممکنه؟؟؟(با چاقو ا.ت رو تهدید کرد )
ا.ت : من رو از مرگ میترسونی؟(پوزخند)
نیشخندم آماده دادم و همینطور نزدیک لیا میشدم که ببینم جرئت اینکه من رو با چاقو بزنه داره یا نه؟
ا.ت : چیشد چرا ترسیدی؟(خنده)
لیا عصبانیتش که صد برابر شد با چاقو بدنم رو زخمی کرد ولی من رو نکشت عجیبه، بدنم از خون الوده شد و خون دستم رو به سمت ده.نم بردم و حالا خون جلو چشمم رد شد با پلک زدن تهیونگ فوری رسید و دست لیا رو محکم گرفت و چاقو رو ازش دور کرد.
- ۱۷.۶k
- ۱۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط