داستان
#داستان
من علیرضا هستم و داستانی رو میگم براتون که برای داییم اتفاق افتاده حدود ۲۰ و چند سال پیش داخل دشت و بیابون های حومه ی جنّت آباد ...
اینطور تعریف می کنه :
« برای کاری لازم بود سر ظهر یه مسیر طولانی رو داخل این دشت ها و بیابون ها طی کنم ... وسایل لازم رو سریع داخل یه بقچه پیچیدم و بستم سر یه چوب دستی و گذاشتم روی شونه ام ...
بعد از مدتی پیاده روی از تنهایی و سکوت محض دیگه داشتم کم کم می ترسیدم که یه دفعه یه چیزی از پشت یقه ی پیراهنمو کشید ... خشکم زد ... خیلی ترسیده بودم ... حتی جرئت نداشتم برگردم پشت سرمو نگاه کنم ، کم کم دوباره شروع کردم به راه افتادن و سعی کردم به خودم مسلط باشم و خودمو قانع کنم که مسأله ی مهمی نبوده ، تازه داشتم موفق می شدم که دوباره یه کسی یا چیزی از پشت یقهی پیراهنمو گرفت و کشید ، سریع برگشتم سمتش و ...... در کمال تعجب هیچ چیزی ندیدم ولی عجیبتر اینکه هنوز یقه رو ول نکرده بود :O
دویدم ... تا نفش داشتم دویدم ... تنها ی تنها بودم و هیچ امیدی نداشتم که هیچ انسانی اینجا به دادم برسه ؛ داشتم دیوونه می شدم از ترس آخه خیلی اهل مواظبه کاری و احتیاط نبودم و رعایت حال اونایی که دیده نمی شدن رو نکرده بودم تا حالا ...
تو همین فکرا بودم که سرعتم کمتر شد و دستم شل شد و دوباره منو گرفت ... این دفعه خواستم دفاع کنم . سریع دستمو بردم سمت دستش ولی به جای دست چیز دیگه ای نصیبم شد که نفسم رو بهم برگردوند ....
یه قسمتی از چوب دستی ای که بقچه ام رو بهش بسته بودم یه زائده داشت که اون گیر می کرده به یقم !!! مردم و زنده شدم ؛)
این بود ماجرای دایی ما تو دشتا و زمینهای جنت آباد تقریباً قدیم ...
می خواستم یه خورده از حس های مختلف رو جهمزمان جاری کنم رو نمایشگر گوشی تون ...
من علیرضا هستم و داستانی رو میگم براتون که برای داییم اتفاق افتاده حدود ۲۰ و چند سال پیش داخل دشت و بیابون های حومه ی جنّت آباد ...
اینطور تعریف می کنه :
« برای کاری لازم بود سر ظهر یه مسیر طولانی رو داخل این دشت ها و بیابون ها طی کنم ... وسایل لازم رو سریع داخل یه بقچه پیچیدم و بستم سر یه چوب دستی و گذاشتم روی شونه ام ...
بعد از مدتی پیاده روی از تنهایی و سکوت محض دیگه داشتم کم کم می ترسیدم که یه دفعه یه چیزی از پشت یقه ی پیراهنمو کشید ... خشکم زد ... خیلی ترسیده بودم ... حتی جرئت نداشتم برگردم پشت سرمو نگاه کنم ، کم کم دوباره شروع کردم به راه افتادن و سعی کردم به خودم مسلط باشم و خودمو قانع کنم که مسأله ی مهمی نبوده ، تازه داشتم موفق می شدم که دوباره یه کسی یا چیزی از پشت یقهی پیراهنمو گرفت و کشید ، سریع برگشتم سمتش و ...... در کمال تعجب هیچ چیزی ندیدم ولی عجیبتر اینکه هنوز یقه رو ول نکرده بود :O
دویدم ... تا نفش داشتم دویدم ... تنها ی تنها بودم و هیچ امیدی نداشتم که هیچ انسانی اینجا به دادم برسه ؛ داشتم دیوونه می شدم از ترس آخه خیلی اهل مواظبه کاری و احتیاط نبودم و رعایت حال اونایی که دیده نمی شدن رو نکرده بودم تا حالا ...
تو همین فکرا بودم که سرعتم کمتر شد و دستم شل شد و دوباره منو گرفت ... این دفعه خواستم دفاع کنم . سریع دستمو بردم سمت دستش ولی به جای دست چیز دیگه ای نصیبم شد که نفسم رو بهم برگردوند ....
یه قسمتی از چوب دستی ای که بقچه ام رو بهش بسته بودم یه زائده داشت که اون گیر می کرده به یقم !!! مردم و زنده شدم ؛)
این بود ماجرای دایی ما تو دشتا و زمینهای جنت آباد تقریباً قدیم ...
می خواستم یه خورده از حس های مختلف رو جهمزمان جاری کنم رو نمایشگر گوشی تون ...
۲.۴k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.